آرشیو سه‌شنبه ۲۶‌شهریور ۱۳۹۸، شماره ۷۱۵۸
شعر
۱۰

سه شنبه های شعر

ارمغان بهداروند (کارشناس شعر) محسن بوالحسنی
آنچه که در این رویکرد پیش از نگاه تخصصی به موضوعات ادبی باید مورد تاکید قرار گیرد ترویج و تبلیغ ادبیات و استخراج کارکرد اجتماعی آن است. تلاش خواهد شد بی هیچ تمرکز و تاکیدی بر گفتمان های غالب به گفت وگویی موثر بیندیشیم. گام نخست این تدارک، فراخوان مخاطبان در چرخه انتشار آثار و معرفی تولیدات ادبی است و پس از آن بنا به مقتضیات و مطالبه مخاطبان و ضرورت رسانه، اتفاقاتی دیگر رقم خواهد خورد.از این رو با معرفی ایمیلbehdarvandarmaghan@gmail.com چشم در راه آثار شاعران، پژوهشگران و منتقدان ارجمندی در حوزه شعر، ترجمه شعر جهان، نقد ادبی، تحلیل گفتمان های ادبی، بررسی رویدادهای شعری و جامعه شناسی ادبی خواهیم بود.
احمدرضا احمدی شاعر شگفتی است که معادلات زبان را در عاطفه بی حد و حصر و خیال بافی های عجیبش به هم می زند؛ احمدی از همان اولین دفترهایش به شعر معاصر ایران نشان داد که عطشی برای کسب جایگاهی ویژه در شعر ندارد اما چه می خواست چه نه؛ این جایگاه متعلق به او و ذهن عجیب و رویاپردازش بود و کلماتی که در دست او هنگام نوشتن خلق می شد. احمدرضا همچنان می نویسد و شعرهای فراوان بی نظیر بسیار دارد و همچنان در گرگ و میشی از کلمات به تصویرهایی که می بیند دست می کشد و خالق تصاویری می شود از آنچه شاید همه می بینند، اما نه مثل احمدرضا. شوخ طبعی احمدی در اندوه با شکوه کلماتش طوری غرق می شود که انگار دریایی در قاب عکسی سرریز کرده و جهانی را آب گرفته و از اعماق فقط می شود نور خورشید را در شکست نور دید... شعر احمدرضا احمدی، دریایی است که غریق را عاشق می کند.
 
احمدرضا احمدی

کسی که مثل هیچکس  نیست

من بسیار گریسته ام

هنگامی که آسمان ابری است

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم

من بسیار زیسته ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه های گیلاس بی هراس

بی محابا ببینم

حقیقت دارد

تو را دوست دارم

در این باران

می خواستم تو

در انتهای خیابان نشسته باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران می خواستم

می خواهم

تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آیینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم

برای تو یک چمدان بخرم

تو معنی سفر را از من بپرسی

لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شست و شو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم

تمام دست تو روز است

و چهره ات گرما

نه سکوت دعوت می کند

و نه دیر است

دیگر باید حضور داشت

در روز

در خبر

در رگ

و در مرگ...

از عشق

اگر به زبان آمدیم فصلی را باید

برای خود صدا کنیم

تصنیف ها را بخوانیم

که دیگر زخم هامان بوی بهار گرفت

بمان:

که برگ خانه ام را به خواب داده ای

فندق بهارم را به باد

و رنگ چشمانم را به آب

تفنگی که اکنون تفنگ نیست،

و گلوله ای که در قصه ها

عتیقه شده است

روبه روی کبوتران

تشنگی پرندگان را دارد

مرا نکاوید

مرا بکارید

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بر الوارهای نور ببندید

از انگشتانم برای کودکان مداد رنگی بسازید

گوش هایم را بگذارید

تا در میان گلبرگ های صدا پاسداری کند

چشمانم را گل میخ کنید

و بر هر دیواری

که در انتظار یادگاری کودکی است بیاویزید

در سینه ام بذر مهر بپاشید

تا کودکان خسته از الفبا،

در مرغزارهایم بازی کنند

مرا نکاوید/ واژه بودم

زنجیر کلمات گشته ام

سخنی نوشتم که دیگران با آرامش بخوانند

من اکنون بذری درستکار گشته ام

مرا بکارید/ در زمینی استوار جایم دهید

نه در جنگلی که در زیر سایه درختان معیوب باشم

جای من در کنار پنجره هاست

از هر لیوانی که آب نوشیدم

طعم لبان تو و پائیزی

که تو در آن به جا ماندی به یادم بود

فراموشی پس از فراموشی

اما

چرا طعم لبان تو و پائیزی که تو در آن

گم شدی در خانه مانده بود

ما سرانجام توانستیم

پائیز را از تقویم جدا کنیم

اما

طعم لبان تو برهمه لیوان ها و بشقاب ها

حک شده بود

لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم

کنار گندم ها دفن کردم

زود به خانه آمدم

تو در آستانه در ایستاده بودی

تو در محاصره لیوان ها و بشقاب ها مانده بودی

گیسوان تو سفید

اما لبان تو هنوز جوان بود.

از حدس و گمان های تو ویران نمی شوم

مرا نام تو کفایت می کند

تا در سرما و بوران

زمان و هفته را نفی کنم

مرا

که می دانی

نه قایق است، نه پارو

بر تو خجسته باشد

گیلاس هایی را

که بر گیسوان آویخته ای

تو صبر داری

تا خواب من پایان پذیرد

تا به دیدار من آیی

 

هرمز علی پور

بارها گفته ام که نگاه من به شاعری دیگر، تنها نگاه شاعر به شاعر است. فارغ از نقد و نظر و نمره دادن ها. محصول گذر عمر! تفاوت سنی من با احمدرضا احمدی زیاد نیست. من اما از آغاز شاعری ام شعر و شخصیت او را دوست داشته و می دارم و با تمام غرور و عزت نفسم هیچ گاه نخواسته ام به خودم و دلم دروغ بگویم. هنوز یادم هست «من فقط سپیدی اسب را گریسته ام» را به چه عشقی خریدم. نگاه می کردم و می خواندم. آن وقت ها هنوز این قدر عزیز نشده بود. کتابی که عکس او در روی و پشت جلد بود. چقدر هم جذاب. مثل بعد از انقلاب که در متن هیجانات انقلاب و شور و شرهای رایج از «هزار پله به دریا مانده»ی او غفلت نکردم. احمدرضا با هیچ کس مگر خودش قابل مقایسه نیست. هر چه را که یک شاعر هنرمند باید داشته باشد، دارد.

احمدرضا، احمدرضای نازنین شعر معاصر است و نیاز به تعریف کسی نداشت. پشتکار و تخیل و زیست کودکانه اش و حرف زدن معمولی اش که دیگر شعر در می آید او را عزیز شعر امروز کرده است.

من شعر و سلوک احمدرضا را دوست دارم و برای او همیشه سلامتی آرزو می کنم. احمد رضا را فقط باید خواست. این هیچ وقت او از یادم نمی رود شاعر غیر سیاسی که سیاسی ترین دردهای اجتماعی را سرود.

 

فرامرز سه دهی

دومین دوره «جایزه کتاب سال شعر الوند» در هفته های اخیر برگزار شد و جایزه ویژه این رویداد ادبی نصیب «فرامرز سه دهی» مولف کتاب «فنجان شکسته در پاییز فروپاشی» شد. چند شعر از برگزیده این دوره با آرزوی برگزاری با شکوه تر دیگر ادوار جایزه شعر الوند تقدیم می شود.

محبوبم!

گالیله اشتباه کرده است

زمین به دور خورشید نمی گردد

من دور تو می گردم

لیلا! (این یک نام مستعار است)

زندگی همین است:

که تو شاید پنجره باشی

در طبقه دوم

و من تیر چراغ برق

که بچه ها چراغش را شکسته اند

از تمام پرندگان

تو پرنده تر بودی

از تمام پرندگان

من مانده ام و یک شانه چپ

و شعری که در غیاب تو دارد گریه می کند

تازگی ندارد!

پاهای تو

پل های زیادی را شکسته است

دلم را

پیش از رسیدن به پل ها

تازگی ندارد

تو رفته ای

و دلم را آب برده است

تو پل های زیادی را شکسته ای

و من این سیل را خیلی خوب می شناسم

تازگی ندارد

چه پاییز غم انگیزی!

من پیاده رویی هستم

که تو در پیاده روی دیگر

راه می روی

دست در دست آن مرد آمد

آن مرد در من آمد

گلویم

پر از قناری ست

قناری های غمگین!

 

سارا متقی

می خواهم ببینمت

و ببارمت

چنان که هرگز ندیده بودمت

ای سبز روییده بر کهنه دیواری در رشت

از خونم

پیش از تیره گونی فلک

آه ای سپید شب

آه ای شب سپید

که مرارت ایامم را در شبی شکستی

وزیدی و رفتی

غم باد را ریختی در گلویم

و فقدانت را در صدایم لرزاندی

من فقدان توام

توام

ای من!/ ای پریشان!

دل آشوب غمین که از آتش گذر کردی

از زیبارویی گریختی

پاک دامن/ سرت از تن جدا شد

بی که مبعوث شوی

ای پیام آور غم و اندوه ناغریب

که اندوه، تو را از روز نخست می شناخت

هیچ پیامبری را دیده ای که از روز تولد، رسالتش را به دوش بگیرد؟

من نه ابراهیم و یوسف و یحیی

پیام آور غمم/ در آیه ای نگنجیده

پس حدیث مرا در سطر سی و چهارم این شعر

متواتر کن

و اشارت بحث را در «فانی قریب» بیاب

غم به تو نزدیک است

«من در حسرت داشتن کسی که نیست خواهم مرد»

سطری از کتابی که هرگز ننوشتم

و اگر می نوشتمش، نمی خواندی

حیاتقلی فرخ منش

هفتاد چپه گل مریم بر گورت بگذارند

خرزهره ای

رخنه خشک

بر آب و علف

یقه دریده گریه

به دامان مادران

ابری بر تن

مه می نوشم از سنگ

سال، سال مزار و

رقص مرگ

رو به کوه و پا به ماه

گاوها در طشت می رقصند

سماع شست بر کهیر مس

جهان در بوسه ای

خلاصه می شود.

آرام

آرام

فرو می روم در کالی چشمانت و

عطر گونه هایت را سر می کشم

این جنگل

بی تو

بی من

چه فرق می کند

بر دل شمال ببارد

یا به شانه های جنوب بوزد

بگذار نفس ها

سبز بمانند

بر جنگلی که نباشیم

 

علی یاری

روایتی درونی

زن را از تماشاخانه

کشانده تا اینجا

تا میخانه متروک خیام

آبشار گیسو را

بارانده بر میزی با دو صندلی.

کولی عاشقی حلول کرده در بادها

پنجره های طاق ضربی

به سلامتی اش بر هم می خورند.

از نمای درشت

بلم رانان

اگر می دیدند آن قطره را

که مرارت پوست را برملا می کرد

آیا سی بهار

خرده روایت های فاطمه خاتون را

با کارون و مسافران ناشناس

قسمت می کردند؟

آیا دیده اند

کسی از دهان کوسه بیرون بزند

تا تقلاکنان

به قرار ملاقات عصری بهاری برود؟

آبشاری سفید

برمی خیزد از میز

پیاله های خالی را دور می زند

تا افسانه ای تازه

دم بگیرد در کرانه رود.

 

لیلا کردبچه

می توانم دست کم دوازده برابر این دیوانه باشم،

و هرروز برگ تازه ای در جنون رو کنم؛

آنقدرکه هرلحظه بیشتر در خودم فرو بروم

و دست وپایم را جمع کنم

که جای کمتری بگیرم

که جای بیشتری باز کنم برای نبودنت

می توانم دست کم دوازده برابر این دیوانه باشم،

آنقدرکه عاشقت بمانم

و قلب واقعی ام را بگذارم وسط

که به آن بخندی

وقتی برای دوستانت از زنی می گویی

که آنقدر دیوانه بود،

که دیوانه تو بود.

 

وحید نجفی

چسبیده ام به خاک نچسبم

شاید که در بهار برویم

برشانه ام کلاغ نشاندم

شاید به خود درخت بگویم

شاید که عشق معجزه ای کرد

موی سپید را بتکانم

شاید که دوست داشتنت را

با ضعف جان خود بتوانم

شاید ادامه داشته باشم

هرچند در گذشته ای از تو

شاید دوباره سر بگذارد

برشانه ام فرشته ای از تو

شاید که در تولد بعدیم

یک اسم بر لبان تو باشم

یک انتخاب وسوسه انگیز

در روز امتحان تو باشم

دارم تلاش می کنم اما

جز باد استخاره من نیست

ای عشق نخ نمای قدیمی!

پیراهن تو پاره من نیست

من خسته ام دلیل بیاور

هرچند با اگر که و شاید

با این که از سیاهی مطلق

شک دارم آفتاب در آید

 

امید غضنفر

«ماندلا»

شب بود

آفریقا که رسیدی

 شعله بوی گل می داد

وقتی عبور می کردی

از بیست و هفت دوزخ

و در بومی که شب تر از محاق بودند

سپیدان اش

امید را ترانه خواندی:

در این بوم بی بام بیگانگی

نفس از گلوی قفس می کشم

به شوق هوای رها از قفس

قفس را به شکل نفس می کشم

ماندلای صلح!

حالا که به بی مرگی رسیده ای

سلام این سیاره سوخته را

به روح بزرگ برسان

شاید این گوی سوگوار

در زلال گنگ گاندی

و جاری بخشش تو

آرامش یابد

 

صالح دروند

به میله قفسم تکیه دادم و کم کم دو بال تازه درآوردم از دو پهلویم

دوباره پلک زدم تا دوباره پلک زدم، دو مار تازه درآوردم از دو بازویم

دو روز بعد، دو اعرابی بیابان گرد مرا - رسیده - کشیدند از دو چاه عمیق

دو تکه پاره من را به گرگ ها دادند؛ مرا دریدند از لاشه های بدبویم

دو پاره ام وسط دنده هایشان جا ماند؛ دو پاره ام وسط دشت می تپد در خون

نشسته ام وسط دردپاره های خودم، برای حال خودم چارپاره می گویم

تمام دشت به حکم من است؛ اف بر من که تکه تکه تن رعیت من است امروز؛

که پادشاه شدن؛ آرزوی کودکی ام، به تاج خون دلمه بسته بر سر و رویم

بلند می شوم از جایم، از همان جایی که بال سمت چپم گیر کرده در تردید

بلند می شوم و تیر می کشد دستم، ستون که می شود از کتف روی زانویم

پلی شکسته ام و چند دفعه ویران تر! نمی توانم از این مهلکه عبور کنم،

که از چهارطرف ریگ می وزد در من؛ که مرگ با هیجان تاخت می کند سویم

عجب حکایت تاریکی است جان کندن، به زعم هرکه مرا در قفس ندید و نگفت -

به من که: قایق بی بادبان شرف دارد به من، که قایق بی بادبان و پارویم