آرشیو شنبه ۳۰‌شهریور ۱۳۹۸، شماره ۵۴۸۳
صفحه آخر
۲۰
برعکس

نقاشی

علی رئوف

هر چه مادرش از همان روزهای دبستان در گوشش می خواند که باید دکتر شوی به خرجش نمی رفت. می گفت می خواهم نقاش شوم. گوشه ای دنج نقاشی بکشم و بفروشم. کاغذهای نقاشی کودکی اش هنوز داخل گنجه مادرش خاک می خورد. همه شان چند خط هفت و هشتی دارند که کوهستان است و یک خورشید که از لا به لایش طلوع می کند. روی دست و بالش هم که با خودکار شکلی می کشید همین چیزها بود. وقتی در محل با جمع اراذل و اوباش پابند به پا، روی زمین نشسته بود به نقش روی دست هایش نگاه می کرد که بعضی جاهایش را رد چاقو خط انداخته بود. نه کوهی بود نه خورشیدی که از لا به لایش طلوع کند.