آرشیو یکشنبه ۳۱‌شهریور ۱۳۹۸، شماره ۴۴۶۹
صفحه آخر
۱۶
در همین حوالی

از هرطرف که رفتم بر وحشتم بیفزود

بهروز غریب پور

چندین و چند شب، تا شب اول مهر این خواب را می دیدم: ناظم مدرسه - که در خواب و بیداری و بدو ن آنکه او را دیده باشم - هیولایی تمام عیار بود که در بالکن مدرسه ایستاده و میکروفنی جلو روی اوست و بی آنکه نشانی از بلندگو باشد صدای او در همه جا می پیچد: «غریب پور رفوزه!» و بعد همه مدرسه از خنده ریسه رفته و من از صف بیرون آمده و از جایی، نمی دانم کجا، از بالکن سر درمی آورم: کوزه ای در کنار بالکن است و ناظم تا مرا می بیند با قدرتی جادویی من را به داخل کوزه فرو می کند و پس از آن و به اشاره او همه دم می گیرند:

رفوزه ای رفوزه

غریب پور رفوزه

پاهات رفته تو کوزه

و من با وحشت از درون کوزه فریاد می زنم: درم بیارین درم بیارین...

شب اول مهر حتی اگر این خواب را ندیده بودم حتما یک شبی پیش از آن دیده بودم. بنابراین با وحشتی آشکار دست در دست پدرم به مدرسه رفتیم، البته پدرم به دلیل حساسیتی که روی ما داشت و نه به خاطر آن خواب همچون یک مراسم آیینی ما را به مدرسه می برد. دست در دست او وارد کلاس شدم: خانم حسینی - همسر آقای حسینی دوست پدرم - ما را تحویل گرفت و پدرم که خیالش از بابت من راحت شده بود خداحافظی کرد و رفت. دم در مدرسه ناگهان برگشت و من را دید و یکه خورد: برگرد، تو باید بری سر کلاس، گریه می کردم اما او به رفتن ادامه داد و من در بی پناهی کامل به حیاط خلوت نگاه کردم، بالکنی در کار نبود. در هیچ جای حیاط کوزه ای نبود اما آن صدای هولناک از در و دیوار شنیده می شد. بعدها شعاری دیگر به این شعار مرسوم افزوده شد:

مشق و حساب و هندسه

هر سه بلای مدرسه

خلاصه مدرسه و اول مهر و فضای مدرسه تصویر این شعر حافظ بود:

از هر طرف که رفتم بر وحشتم بیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت

و مادامی که بر صحنه تئاتر دبستان ظاهر نشدم رفتن به مدرسه برایم هراسناک بود اما بازیگری آن هم در کودکی این محیط هراسناک را برایم جذاب کرد.