آرشیو چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۸، شماره ۳۵۴۵
هنر
۱۰

معرفی کتاب

«سرگشتگان»: نوشته امین معلوف و ترجمه سیدحمیدرضا مهاجرانی، داستان مردمانی است که خود را نسلی سوخته می دانند؛ نسلی که در آتش یک جنگ سوخت؛ نسلی که گروهی از آنان برای گریز از خاکسترشدن در شراره های پرشرش راه مهاجرت در پیش گرفتند، اما آن هجرت نه زمینه ای بارور شد برای کشت اندیشه ای ناب و نه مددی برای نمو یک هستی نوین که گردابی شد برای فرودادنشان در غرقابه بیگانگی و زیستن در غربتی خودخواسته یا شاید برآمده از سر اجبار. غربتی که در سال های سیاهش عده ای به چشم معضل به آنان نگریستند و این پیام را به آنان دادند که «تو در سرزمینی زیست می کنی که اصلا وجود نداری» یا با آبی شسته تر «لیاقت بودن نداری!» و عده ای دیگر با چشم ترحم پیام آور «عزیزم تو در کشور دومت زیست می کنی نترس ما هوایت را داریم!» که این دومی از اولی خیلی زهرتر و تلخ تر است! اما آنانی که ماندند، ناداران ناتوانی شدند که به ستایش قدرت روی آوردند. 

سرگشتگان را باید خواند چون:

- داستان آنانی است که سفرشان نه به عزم ستیز بود، نه شکفتن آغاز، نه رهایی از خیل اندوه، نه رسیدن به صبح هشیاری و نه ابتدایی برای بیداری.

- داستان مردمی است که ماندنشان نه به قصد پایداری که از ترس هیاکل ترس آفرین بود. 

- داستان قومی است که به جای گوش جان سپردن به سرود سبزه ها، نوای باغ ها، شعر درختان زیتون، سرود بی کلام پرندگان و تسبیح سرشار از حیات کائنات به پیام خشک و پر مرگ گلنگدن، صفیر خالی از عطوفت گلوله، رعد مسلسل ، انفجار مهیب خمپاره و عربده سیاست باز و یوغ دار جنگ دل سپردند و به همه اینها عشق ورزیدند. وه چه کامیابی شیرینی دارد این عشق پرورده در پروا! 

- داستان آنانی است که ندانستند حضور ویرانی و نا آبادانی همان غیاب انسان است و هر جا انسانیت غایب باشد، اهریمن خشم و خون حضوری پررنگ خواهد یافت! پس داستان سرگشتگان را باید خواند و به خاطر سپرد.

مرگ کوچک: و چنین گفت سالک طریقت حق محیی الدین بن عربی: «الحب موت صغیر» و عشق مرگی است کوچک. مرگی که برای باورمندان چون عادتی است به زندگی، مرگی سرشار از حیات و هست شدن.

مرگی کوچک روایت زندگی پر فراز و نشیب سرمد عشق حضرت «محیی الدین بن عربی» است که راوی اش با اسلوبی به آیین و هنجار همگام با جنبش و رفتار آرام محیی آن را حکایت می کند. قصه یک زندگی است مست از شور عشق و گرم از گفتن و گاه به گاه صحنه میدان رزمی است بی وقفه در برابر دین فروشان و کسبه زهد ریایی و تلاشی تمام و تهی از یاس برای یافتن چهار وتد عشق و ایمان و ایثار و آدمیت . این کتاب نقلی است به طعم نقل از سخن آشنای عشق، با بم و زیر و حضیض و اوج و سرشار از هزاران جاودانه موج. قصه عیار مهر و کین مرد و نامرد، هم روایت پیکاری است سهمگین و هم گل آذین باغی است از عزلت، عزلتی به لطافت غمزه یاس آبی. 

عزازیل: قصه عشقی است بر آمده از حقیقت. داستان واقعی و خودنگاشت پزشکی راهب و مصری تبار به نام «هیپا» که در قرن پنجم میلادی می زیسته؛ قرنی که شاهد اوج درگیری ها و تنش های ایدئولوژیک بین اربابان کلیسا بود و در آن میان تنش های فکری در عرصه دانش شریف لاهوت بین اسقفیه اسکندریه به رهبری اسقف «کر لس» و قسیس نسطور که بعدها به مقام اسقف انطاکیه رسید، از معروفیت بالایی در تاریخ کلیسا برخوردار است. هیپا در این داستان راه پوی طریق عشق است که هر بار فکر می کند به آن رسیده؛ مثل آبی روان از لای انگشتانش سر می خورد و نمی داند کجا محو می شود. گاهی آن را در غمزه های اوکتاویای بت پرست و صداقت باورش به خداوندگاران خیالی و خانه با شکوه و حشمتش می یابد و گاهی هم آن را در کلام خردمندانه هیپاتی فیلسوف و ریاضی دان پیدا می کند و گاهی در انزوا و عزلت پیشگی و دمی دیگر در محراب کلیسا و اتاقک صومعه ای دور افتاده نشسته بر فراز تپه ای محزون و روزی دیگر در صدای بهشتی و حنجره آسمانی مرتای روستایی؛ اما هر بار احساس می کند به عشق نزدیک شده و درکی عمیق از آن یافته. این عشق است که مانند پرنده ای چابک از مقابلش پر می کشد و در دل آسمان به دوردست هایی دور می رود و حتی وقتی آن قدر به آن نزدیک می شود که یقین می یابد دو بال پروانه سایش را میان سر انگشتانش به نرمی می گیرد، آن پروانه در اوج نزدیکی چرخ زنان در سطح زمین که پنداری می نشیند و نمی نشیند، از این سو به آن سو می پرد و هیپا عاجز از گرفتنش است.