آرشیو سه‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸، شماره ۵۵۰۹
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

راز استغنای حکیم و شیشلیک مخصوص

امید مهدی نژاد

 حکیمی برای گشت و گذار و تفریح و تفرج و تامل و تفکر به کوهستان رفت. پس از گشت و گذار و تفریح و تفرج و تامل و تفکر، کنار چشمه ای نشست تا دست و رویی بشوید و آبی بنوشد. وقتی خم شد تا دستش را از آب پر کند،  درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در زیبایی آن تامل و تفکر کرد و آن را در خورجینش گذاشت و قصد بازگشت کرد. در راه مسافری در راه مانده را دید که گوشه ای افتاده و از شدت گرسنگی در حال مرگ بود. کنار او نشست و آبی به صورتش زد و از داخل خورجینش لقمه نان و کوکوسبزی ای را که همراه داشت بیرون آورد تا به مرد گرسنه بدهد. در این لحظه چشم مرد گرسنه به سنگ داخل خورجین افتاد. نگاهی به حکیم کرد و بدون اعتنا به لقمه نان و کوکوسبزی گفت: می شود آن سنگ را به من بدهی؟ حکیم بی درنگ سنگ را بیرون آورد و به مرد گرسنه داد. سپس گفت: ای مرد گرسنه، تو از گرسنگی در حال مرگی و یک لقمه نان و کوکوسبزی از هزار سنگ قیمتی هم برایت باارزش تر است. اولویت بندی، مهم ترین چیز در زندگی هر بشر است.

مرد گرسنه گفت: نظر من نیز همین است. سپس از جا برخاست و با جان تازه ای که از دیدن سنگ گرفته بود، به سمت شهر دوید و سنگ را که یک یاقوت گرانبها بود فروخت و پولش را در بانک گذاشت و سپس به بهترین رستوران شهر رفت و یک پرس باقالی پلو با گردن و یک پرس جوجه بااستخوان با سه نوشابه سیاه سفارش داد و خورد و قوت گرفت و یک پرس شیشلیک مخصوص با برنج اضافه بیرون بر نیز گرفت و به نزد حکیم بازگشت.

حکیم گفت: ای مرد گرسنه... مرد گفت: سیر شدم. برای تو هم غذا گرفتم. سپس افزود: ای حکیم، تو با آن که می دانستی آن سنگ چقدر باارزش است به راحتی آن را به من دادی. سپس دفترچه و کارت حساب بانکی را به حکیم داد و گفت: این پول سنگ. مال توست. من در عوض چیز گرانبهاتری از تو می خواهم. تو چگونه این گونه شدی؟ رازت را به من بگو. حکیم گفت: من خودم معدن الماس دارم. سپس دفترچه و کارت را به مرد سیر (مرد گرسنه سابق) داد و شیشلیک را خورد و به راه خود ادامه داد.