آرشیو پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸، شماره ۴۵۱۰
غیر قابل اعتماد
۱۰
شعر طنز

کیف ها خالی، پزها عالی!

اکبر جمشیدیان
یک.

شبی پرسید از من همسر من

که: ای محبوب من، ای شوهر من!

در این دنیای پر آشوب و تشویش

چه داری آرزو اندر دل خویش؟

بگو تا من از آن آگاه گردم

ز جان و دل تو را همراه گردم

به شوخی گفتمش: ای همسر من!

بود شور و هوس ها در سر من

دلم خواهد که روزی روزگاری

کنم پیدا به عالم اقتداری

کند تغییر وضعم ناگهانی

شود شیرین به کامم زندگانی

مهیا گرددم مال و منالی

بیابم منصب و جاه و جلالی

نشینم در صف بالانشینان

کنم دوری ز کوته آستینان

بگیرم توی مجلس ها قیافه

ز پرحرفی کنم خلقی کلافه

نهم سیگار کنتی گوشه لب

ز نخوت باد اندازم به غبغب

شراب خودپرستی را کنم نوش

کنم یاران دیرین را فراموش

کند هرگه سلامم ناتوانی

دهم در پاسخش سر را تکانی

بگیرم از همه یاران کناره

فروشم فخر بر ماه و ستاره

به جا دیگر نیارم دوستان را

همان یاران نیکوتر ز جان را

بگردانم رخ از دیدار خواهر

نباشم هیچ جویای برادر

نشینم با تکبر در کادیلاک

کنم از گرد و خاک خویش کولاک

به خلق بی ریا و صاف و ساده

دهم تحویل هی فیس و افاده

به نام کسب و عنوان تجارت

کنم بیچارگان را سخت غارت

برای پیشرفت خود به نیرنگ

بیندازم به راه دیگران سنگ

گهی از بهر تفریح و تماشا

کنم سیر و سیاحت در اروپا

بگیرم گل رخانش را در آغوش

کنم غم های عالم را فراموش...

کلامم را رسانیدم چو اینجا

قیامت در اتاقم گشت برپا

ز جا برخاست ناگه همسر من

بزد با لنگه کفشش بر سر من!

بزد فریاد و با حالی غضبناک

بگفت: ای شوهر بی عقل و ادراک!

الهی تخم چشمانت شود کور

بری این آرزوها در دل گور!

دو.

کیف ها خالی بود از پول و پزها عالیه!

پر صدا باشد دهل، اما درونش خالیه

روبنای بس بناها دلربا باشد ولی

گر کنی تحقیق، بینی پایه اش پوشالیه

هرکه داند چاپلوسی، نان او در روغن است

هرکه زحمتکش بود محتاج نان خالیه...

گفت شخصی با رقیب من که جمشیدی کیه؟

گفت این هم شاعری بی مایه و آشغالیه

گرچه تکرار قوافی شد در ابیاتم ولی

هرچه باشد بهتر از شعر جناب عالیه!

سه.

در خانه ات نشستم به بهانه گدایی

بسی آرزو کشیدم که مگر ز در درآیی

بگرفت پاسبانی یقه مرا و گفتا:

برو نره خر! که اینجا قدغن بود گدایی

همه جای شهر گشتم که مگر تو را بجویم

به رهت ز پا فتادم، ز چه رخ نمی نمایی؟

تو که بی وفا نبودی، تو که پرجفا نبودی

تو ز من جدا نبودی، بگو این چنین چرایی؟

نه به سینما نهی پا، نه به رستوران و کافه

نه بخوانیم به سویت، نه به منزلم بیایی

دوسه جعبه گز خریدم، دوسه شیشه می گرفتم

به امید آن که امشب به رخم دری گشایی

کنم از تو قهر و دیگر پی دیدنت نیایم

اگر این دوروزه جانا، به سراغ من نیایی!

چهار.

کیستم من؟ آدمی گردن کلفت

گشته ام مانند کوه از نان مفت

هیکلم باشد قوی مانند فیل

گیرم از خلق خدا، باج سبیل

کار مخلص، روز و شب لش کردن است

خوردن و گردیدن و خوابیدن است

می کنم از بهر هرکس اخم و رو

حق من را می دهد بی گفت وگو

گشته ام مشهور در کار قمار

نیست لیلاجی چو من در روزگار

گه روم در خانه اقدس خپل

گاه گاهی در بر همدم کچل

دائم از آنها حمایت می کنم

جان فشانی بی نهایت می کنم

روز و شب هستم رفیق و یارشان

تا مبادا کس کند آزارشان

بر سبیلم می دهم چون پیچ و تاب

می شود بیننده شلوارش خراب

هست این چاقوی ضامن دار من

بهترین یار من اندر کار من

در میان دسته چاقوکشان

دارم از چاقو به تن چندین نشان

هرکه خواهد زور گوید بر کسی

احتیاج او بود بر من بسی

تا گذارد در کف من اسکناس

با دوتا هم دست لات و آس و پاس

هرکه را خواهد به راه و نیمه راه

روزگارش را کنم فوری سیاه

تا بخواهی توی زندان خفته ام

جیره زندانیان کش رفته ام

هیچ کس مانند من بی باک نیست

همچو من یک تن به روی خاک نیست

راضی ام از وضع خود بی چون و چند

چون بود دوران ما لوطی پسند

هرکه چون من بی غم است و چاق و حال

می شود عمرش صد و پنجاه سال