آرشیو سه‌شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۸، شماره ۷۲۲۵
شعر
۱۰

سه شنبه های شعر

ارمغان بهداروند

از انسان نوشتن، از انسان معاصر نوشتن، وجه متمایز احمد شاملوست. این تمایز در روزگاری اتفاق می افتد که شعر، نه به آزادی که از دریچه های تاریک و به احتیاط به آفتاب سلام می کند. اینکه او در شکل شعر و شناسنامه شعر دست برد و تعریف دیگری از شعر آفرید، یک سو و اینکه او ستیز اجتماعی و کنشگری انسان معاصر خویش را به تاکید توصیه می کرد سوی دیگر امتیاز و افتراقش محسوب می شود. شاعر امروز به اعتبار همین فریاد، شاعر است و ضرورت روزگار شاملو اقتضا می کرد که ستیز را زیسته باشد و به دیگران بیاموزاند. شایسته تر آنکه چنین شاعری، شکل شعر خویش را نیز خود انتخاب کند و بیافریند. شکلی که دست بر قضا، به ستیز با قراردادهای مالوف، شمشیر کشیده بود و به بی وزنی و خوداختیاری اش می بالید. در این تمایز، هیچ اختلافی میان موافقان و ناموافقان شاملو نمی توان یافت. اختلاف از نقطه ای آغاز می شود که او را بیرون از دایره شعرش و به تناسب حاشیه های حیات فردی و گروهی او که بسیار وقت ها نام او را کدر کرده است به قضاوت بنشینیم. دست کار شاملو بیش از آنکه به شورآفرینی ها مقصور شود باید به شعوربخشی ها و فراخوانی در ادراک اجتماع منتهی گردد. فرصتی که از یک سو با غول سازی بیهوده از او به چشم نیامد و از سوی دیگر با انکار به تمامی او دریغ شد. «آذر ماه آخر پاییز» تولد احمد شاملوست و دوباره خوانی شعر او که خواه و ناخواه، بخشی از موجودیت ادبیات امروز است، حتما مغتنم خواهد بود.

 
احمد شاملو

مطرب درآمد

با چکاوک سرزنده ای بر دسته سازش.

مهمانان سرخوشی

به پایکوبی برخاستند.

از چشم ینگه مغموم

آنگاه

یاد سوزان عشقی ممنوع را

قطره ای

به زیر غلتید.

عروس را

بازوی آز با خود برد.

سرخوشان خسته پراکندند.

مطرب بازگشت

با ساز و

آخرین زخمه ها در سرش

شاباش کلان در کلاهش.

تالار آشوب تهی ماند

با سفره چیل و

کرسی باژگون و

سکوب خاموش نوازندگان

و چکاوکی مرده

بر فرش سرد آجرش.

من و تو یکی دهانیم

که با همه آوازش

به زیباتر سرودی خواناست

من و تو یکی دیدگانیم

که دنیا را هر دم

در منظر خویش تازه تر می سازد

نفرتی

از هرآنچه بازمان دارد

از هرآنچه محصورمان کند

از هرآنچه واداردمان

که به دنبال بنگریم

دستی

که خطی گستاخ به باطل می کشد

من و تو یکی شوریم/از هر شعله ای برتر،

که هیچگاه شکست را بر ما چیرگی نیست

چرا که از عشق رویینه تنیم

و پرستویی که در سرپناه ما آشیان کرده است

با آمدشدنی شتابناک

خانه را از خدایی گم شده لبریز می کند.

 
وحید کیانی

تنهایی

شاید گل سرخ کوچکی ست

در مجاورت انگشتان تو

در تخیل تاریک قبرستان

با مرگ

نسبت تازه ای یافته ام

در آغوش تنهایی

به پوسیدن علف ها می اندیشم

به شب های سنگ

از رنج هستی

تا عصیان مرگ

گورکنی پشیمان

بر مزاری کهنه ام

هیچ روزی نیست

که از تو نگویم

که از تو ننویسم

با این همه

به تو که می رسم

همچنان خلوتی یک نفره ام

در نامی کهن

به خواب رفته ام

به تنهایی پناه برده ام

به دیواره زمخت مرگ

تکیه داده ام

در نامی کهن

به لبخند پوسیده ای عاشقم

دلتنگی

نام دیگر انسان است

به جست و جوی تو برآمدم

در معابد متعصب

در اندوه اساطیر

اسماعیل مهران فر

او نمی رقصید

و من

توان او در نرقصیدن بودم

راه نمی رفت

و من آنجا که او نمی پرید

بودم

ترانه های منتهی به رسیدن

شعر تلخی در نرسیدن بودم

او که بسته بود

سایبان خاکی گلسار

در ترافیک سنگین عصر

بودم

در و دیواری نبود

دو جمله امری بود

که محیط اش می کردند

پنجره ها را

از دهان این و آن

قرض کرده بودند

و دروازه ها

دروازه ها هم نبودند

اخم مشدد بود

که یک بار باد شرق

محکم به همش کوبید.

 
بهنود بهادری

و نور

رگ زد

عطر گشایش خیال

سرعت از نور دارد

خاتمه گیسوی بانو

در پلک بسته من

آواز گریستن مرگ

بهمن کفن

بر کتف استخوانی زرد لب

پیله در نور و نور در پیله

و هوش بعد من به بعد بود

فرق از زلف می گیرد

نور پنجره در پرده

وقتی دهن دست - طریق چله -

ضلع نور را

ترنج می زد.

ای روز بریده گیس!

 
مجتبی صادقی

من به استناد شعرهام، شاعر شکسته توام

مانده ام به ماندگاری ات، عهد ناگسسته توام

واشده از ابر و آفتاب، آسمان نیمه روشنم

وا به روی روزهای خوب، پلک وا نبسته توام

خنده می زنم به عابران، راه روشن است و می دوم

خوش خبرتر از همیشه ام، پیک پی خجسته توام

عطر گل رواج یافته از عنایت بلند باد

باز می شود بهار و گل، زلف دسته دسته توام

اسب ها به جاده ها زدند، سوت زد قطار و دور شد

کشتی آب را درید و رفت، من به گل نشسته توام

با وجود حرف این و آن، در دلت نفوذ کرده ام

ای هلوی سرخ و زرد من! دلخوشم که هسته توام

شعر گفتم و شروع شد در دلم ویار دیدنت

عاشق دو بوسه درشت از لبان خسته توام

دل بده که تن نخواستم، از تو پیرهن نخواستم

دل بده که من مسافر از بازوان بسته توام.

 
زهرا حیدری

سنگ روبه روی سنگ

سنگ خیره به سنگ

و آن خیال منعطف از میان ما گذشت

با دست های رو به تزاید

که سنگ را به سنگ گره می زد.

دیدی چگونه دمید آن ستاره سرخ

و سایه ها به جانب دیگر گریختند؟

چرخید چرخ

تا امتداد خویشتنم باشی

دستت را گرفتم و تنهایی پا گرفت

تاریخ سنگ، تاریخ چیرگی باد است...

نگاه کن

دریا که خیس عرق می شود منم

دریا که رعشه

دریا که ماهیان مرده به ارض های موعود می برد...

خدای پراکنده دل!

تو بوته های مشتعل آوردی

و بوی آدمی

دهان به دهان باد می موید

با روح ستارگان مرده چه می کنی؟

من از مشاهدات نجومی

به حشرات نورانی رسیدم

و نشستم

برای تو که غایی تری از تمام علت ها، گریستم

گریه، گرداندن دل از کلمه نبود

کلمه نبود!

دهانم را لمس کن یهوه

تا از اسارت عظیم تو بگریزم

تو مساله آمیز

تو مرز میان جنون و خرد

و ما،

 تنهایی عنان گسیخته ای که جهان را خواهد کشت

 
حامد عسگری

گرمی لبخند از آواز بنان برداشته

چشم از فیروزه های اصفهان برداشته

حس معصوم نگاه غرق در اعجاز را

از دعاهای مفاتیح الجنان برداشته

بعدها هرکس بخواند نقلی از زیباییش

از غزل های من آتش به جان برداشته

عشق مدت هاست این روح سراسر درد را

برده بر بام جنون و نردبان برداشته

فکر کن گنجشک باشی و ببینی گردباد

جفت معصوم تو را از آشیان برداشته

بشکند دستش گلم هرکس تو را از من گرفت

کیسه باروت از ستارخان برداشته

 
مجید زمانی اصل

پرندگان بی وطن دانستند

بالاپوش غربت ام به رنگ کوه حمراست

مقامه ای دارم که نمی دانم به قرائت ببرم کنار فرات

با این دجله که تنهاست

کبریت بر چپق چوپانی ام می کشید

کنار این شب که کتی از مه پوشیده است

خیال کج گرگ را می کشم

این رود چقدر از خواب علف ها دور است

نکند ماه فکر کرده است

این غروب غمین سنتور است

هنوز هم فکر می کنم

آن برگ نبود بر شانه چپ ماه

پروانه ای ست پریده به ناگاه از لب چاه

 
وحیده سیستانی

چشم

نور باز شده از مهربانی

در زمستان که گاهی بنفش می شود

و گاهی سیاه تاریک

به برف های آبی نگاه کن

به فاصله

که تنهایی زمین را غلیظ می کند

و گرمای یک شهر تشنه در دلش می چرخد

سلول غمگین چشم

ای قسم وارون

که منهای لب ها ورم کرده ای

و انگشت های دلیرت

بنفشه های سال جدیدند

بلند باش با لباس راحت آبی

و دیگران

و دیگری

تویی که می توانی از پرنده یخ

قلب قدیمی ماه باشی

و رگ بریده آبی

منبت دریای بی رنگ ورو

که تلوتلو می خورد از اسب

باشی به نازکی که چشم کشیده ساحلی

هاه به شیشه ای که دارد کبوتری را در شکمش هضم می کند

هاه به صورت لبی که روبه روی خوب آزادی روییده است

روبه روی پرنده ای

پا منار خم شده تا کمر...

آهن

پرنده های خواهر

که شانه داغ بهمن اید

شما که برادران آباد رفته اید

از راس راست شونده ای که به کشتارگاه می روند

به خیابان که جای زندگی است

و با روسری هایشان

به هم سلام می کنند.

 
ابوالفضل زرویی

عاشق ترین مردان این ایلیم

مردم تمام از نسل قابیلند

ما چند تا، فرزند هابیلیم

آن دیگران ناز و ادا دارند

ما بی قر و اطوار و قنبیلیم

در بین ما یک عده هم هستند

این روزها مشغول تعدیلیم

در این دویدن ها رسیدن نیست

عمری است ما روی تردمیلیم

آخر کجا می آیی آقا جان؟

بگذار، ما مشغول تحلیلیم

دنیا به کام قوم دجال است

ما هم که با دجال فامیلیم

درس «پیام نور» تان از دور

خوب است، ما مشتاق تحصیلیم

آقا، شما تفسیر قرآنید

البته ما قائل به تاویلیم

نه عالم احکام قرآنیم

نه عامل تورات و انجیلیم

گفتند: شرط راستی، مستی است

ما هم که ذاتا مست و پاتیلیم

در کل، زمین مصر است و این مردم

یاران فرعونند و ما نیلیم

اینها اگر کرم اند، ما ماریم

آنها اگر مورند، ما فیلیم

فیلیم در نطع سخن اما

وقت عمل طیرا ابابیلیم

در حفظ ما باید به جد کوشید

ما نقطه حساس آشیلیم

«آدم شدن» یک ایده نوپاست

ما هم نهادی تازه تشکیلیم

سیصد نفر «آدم» که شوخی نیست

مستلزم تغییر و تبدیلیم

تعجیل، کلا کار شیطان است

اصلا چرا مشتاق تعجیلیم؟

وقتش که شد، آن وقت می گوییم:

آقا بیا کم کم که تکمیلیم

وقت عمل هم می رسد اما

فعلا به فکر حفظ و ترتیلیم

آخر چطوری حرف حق؟ وقتی

مشغول ذکر و ورد و تحلیلیم

ما با همین حالت که می بینید

مستوجب تشویق و تجلیلیم

صندوق عهد و رای اگر باشد

یاران داوود و سموئیلیم

توی صف عشاقتان از صبح

ما صاحبان ساک و زنبیلیم

بعضی به نامت، بارشان شد بار

ما تازه فکر بار و بندیلیم

(کار غنایم را به ما بسپار

چون خبره در تقسیم و تحویلیم

باد هوا خوردن که ممکن نیست

آخر مگر ماها حواصیلیم)

گفتند: روز جمعه می آیی

ما روزهای جمعه تعطیلیم