آرشیو سه‌شنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۸، شماره ۵۵۴۶
صفحه آخر
۲۰
مقطع حساس کنونی

داستان پیرمرد و اسبش و پسرش و اقبال نامعلوم

امید مهدی نژاد

 در سال های جنگ جهانی اول در سرزمین اتریش پیرمردی روستایی زندگی می کرد که یک اسب و یک پسر داشت. [او چیزهای دیگری نیز داشت، از جمله مزرعه، همسر و گاری، اما از آنجا که در داستان پیرمرد و اسبش و پسرش، از میان داشته هایش تنها اسبش و پسرش حضور دارند در معرفی داشته های او به اسب و پسر اکتفا می کنیم.] روزی اسب پیرمرد فرار کرد و رفت. روستاییان برای دلداری دادن به خانه اش آمدند و گفتند: حالا عیب ندارد، ولی عجب اقبال بدی داری. پیرمرد گفت: از کجا می دانید که از خوش اقبالی ام بوده یا بداقبالی ام؟ روستاییان گفتند: وا. معلوم نیست؟ پیرمرد گفت: باید دید. چند روز بعد اسب پیرمرد به دهکده بازگشت در حالی که 20اسب وحشی دنبالش بودند. پیرمرد اسب ها را گرفت و به اصطبل برد تا سر فرصت آنها را رام کند و بفروشد. روستاییان برای تبریک گفتن نزد پیرمرد آمدند و گفتند: خدایی اقبال خوبی داری. پیرمرد گفت: از کجا می دانید از خوش اقبالی ام بوده یا بداقبالی ام؟ روستاییان گفتند: وا. این که دیگر معلوم است. فردای آن روز پسر پیرمرد که مشغول سواری در میان اسب های وحشی بود به زمین افتاد و پایش از هفت جا شکست. روستاییان برای عیادت وی آمدند و به پیرمرد گفتند: ایشالا خوب می شود، اما اقبال بدی داری. پیرمرد گفت: از کجا می دانید از خوش اقبالی ام بوده یا بداقبالی ام؟ روستاییان گفتند: وا. این یکی هم معلوم نیست؟ چند روز بعد سربازان پادشاه برای سربازگیری به روستا آمدند و تمام جوانان روستا را برای شرکت در جنگ با خود بردند، اما پسر پیرمرد را به خاطر پای شکسته اش از خدمت مقدس معاف کردند. روستاییان برای تبریک به پیرمرد نزد او رفتند و گفتند: واقعا که اقبال خوبی داری.

پیرمرد گفت: از کجا می دانید از...  در این هنگام روستاییان که کفرشان در آمده بود، گفتند: پسرهای ما را گرفتند و بردند و خرس گنده شما اینجا سر و مر و گنده لم داده و پایش را هوا کرده است و سوپ جو با نان سیر می خورد، آن وقت تو هنوز می گویی از کجا معلوم که فلان؟ و همگی بر سر او ریختند و به انتقام سربازان پادشاه، کتک مفصلی به او و پسرش زدند و سپس برخاستند و به سر کار خود بازگشتند و به حالت خاموش نشستند.