آرشیو پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۸، شماره ۲۲۳۸۳
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

من و از تو جدایی؟ وای بر من!

تالار آیینه

و خورشید را چشم تو خانه شد

نگاهت غزلخوان میخانه شد

تو آبی تر از آسمانی هنوز

برای تن خسته، جانی هنوز

نفس های تو سبز و روحانی است

دلت مثل آیینه نورانی است

من و آرزوی زیارت کجا؟

تمنای من تا اجابت کجا؟

نشان تجلی ایمان شدی

بر این خاک تفتیده باران شدی

تو را می شناسد دل ساده ام

به راه تو بر خاک افتاده ام

من از نسل پروانه ها نیستم

هلاآسمانی بگو کیستم؟

شبی سرد بر خاک من جاری است

و گندم فریبی که تکراری است

تو می آیی و شب سحر می شود

نگاهم به شوق تو، تر می شود

از این شب، به فردا پناهم بده

به تالار آیینه راهم بده

که تالار آیینه چشمان توست

دلم تا قیامت غزلخوان توست

تویی حجت سبز این انتظار

تویی یادگار رسول بهار

بگو ای بلندای شعر و شعور

کجا می دمد نور سبز ظهور

انیس حاجی پور

وای بر من

من و از تو جدایی؟ وای بر من!

تو و بی اعتنایی؟ وای بر من!

به وقت مرگ و در قبر و قیامت

سراغم گر نیایی، وای بر من!

نیامد، رفتم

پائیز شد فصل بهاری که به من دادند

طی شد تمام روزگاری که به من دادند

خورشید پیشم هست اما من نمی بینم

نفرین به این چشمان تاری که به من دادند

یعقوب نابینای راه یوسفم کرده

این گریه بی اختیاری که به من دادند

از بس نیامد که زمان رفتنم آمد

اینگونه سر شد انتظاری که به من دادند

پایان کار «من» به وصل «او» نینجامید

آخر چه شد قول و قراری که به من دادند

ای جاده ها! ای جمعه ها، ای مردم دنیا

کو وعده آن تک سواری که به من دادند

من آرزوی دیدنش را می برم- شاید...

گاهی بیاید تا مزاری که به من دادند

علی اکبر لطیفیان

طلوع بهاران

بیا که خانه دل بی تو سخت ویران است

ببین که جای تو این غم نخوانده مهمان است

از آن زمان که تو رفتی بهار دل پژمرد

کنون تمام وجودم فقط زمستان است

به احترام تو غم را ز دل نخواهم راند

که غم نشانه دل بستگی به خوبان است

تو را طلوع بهاران ز دیدگان پیداست

مرا غروب خزان در نگاه پنهان است

تو ای ترانه امید در خزان حیات بمان

که باغ دلم بی تو برگ ریزان است

به میهمانی خورشید می روم اینک

که جان خسته من بسته به عزیزان است.

دل های خدایی

ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت

دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت

هم بام فلک پایگه قدر و جلالت

هم چشم ملک خاک قدم های سپاهت

عیسی به شمیم نفست روح گرفته

دل بسته دوصد یوسف صدیق به چاهت

دل های خدایی همه چون گوی به چوگان

ارواح مکرم همه درمانده جاهت

از عرش خداوند الی فرش، به هر آن

هستند همه عالم خلقت به پناهت

دائم صلوات از طرف خالق و خلقت

بر روی سفید تو و بر خال سیاهت

زیباتر و بالاتری از آنکه به بیتی

تشبیه به خورشید کنم یا که به ماهت

سوگند به چشمت که رسولان الهی

هستند به محشر همه مشتاق نگاهت

زیبد که کند ناز به گلخانه جنت

خاری که شود سبز در اطراف گیاهت

این نیست مقام تو که آدم به تو نازد

عالم به تو و خلق دو عالم به تو نازد