آرشیو پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۸، شماره ۴۵۶۴
غیر قابل اعتماد
۱۰

شعر طنز

بی اعصاب
روح الله احمدی

مدرک فوق دکترا دارم

منتها آس و پاس و بیکارم

زن گرفتم، زنم ولم کرد و

رفت، حالا بدون شلوارم

شام و صبحانه ام یکی شده و

این وسط گم شده ست ناهارم

شب و روزم تخیلی شده است

شب شبیه شغال بیدارم

روزها ایستاده می خوابم

درب و داغان شده ست اعصابم

ظاهرا گرچه شاد و خندانم

چند وقتی ست درب و داغانم

آن قدر توی گل فرو رفتم

گل رسیده ست تا ته رانم

توی تهران به این درندشتی

منم و گاز و بوق پیکانم

جای تفریح و خنده و شادی

یا به دنبال لقمه ای نانم

یا به دنبال جرعه ای آبم

درب و داغان شده ست اعصابم

خشن و سخت و خشک و بددهنم

هرچه دستم رسید می شکنم

گرچه از دور شکل انسانم

از جلوتر شبیه کرگدنم

هرکسی چپ نگاه کرد به من

باید او را دمر کنم، بزنم

پس پریشب فرار می کردند

هم پدر، هم برادران زنم

هم همه دوستان نابابم

درب و داغان شده ست اعصابم

چون نمانده ست طاقت و تابم

درب و داغان شده ست اعصابم

باید آزاد مثل رود شوم

من که حالا شبیه مردابم

خنده درمان درد بی درمان

خنده باشد همیشه شادابم

من که این قدر خوب لالایی

بلدم، پس چرا نمی خوابم

چون نمانده ست طاقت و تابم

درب و داغان شده ست اعصابم

مگو
ناصر داروگر کرمانی

هرچه می خواهی بگو اما سخن از ما مگو

پر بگو، خیلی بگو، جز مدح ما اما مگو

عاقل آن باشد بگوید من ندیدم اشتری

پس شتر دیدی ندیدی این سخن هرجا مگو

هاونی بردار و شب تا بامداد آهن بکوب

کار خود می کن، به جز به به ز کار ما مگو

این سخن نشنیده ای تلخ است حرف حق زدن

پس، از آن حرفی مزن، جز صحبت از حلوا مگو

هرچه می خواهی بگو لیک آنچه را باید مگو

ور بزن، صحبت بکن، لیکن حقایق را مگو

از برای زندگی در این جهان ناآمدی!

حرفی از بودن تو هم پس اندرین دنیا مگو

هرچه را انسان که می بیند نباید بیندش

جز به سود ما نمی بین و سخن اصلا مگو!

صحبت از آزادگی اندر تخیل جایز است

من گرفتم گفته ام «ف» خود تو دیگر «فا» مگو!