فهمیدم که هیچ نمی دانم
با اینکه همیشه تصور می کردم، توانایی بالایی در دنبال کردن اخبار و حوادث ناخوشایند دارم و می توانم سیل خبرها را، دور از قضاوت و درگیری های عاطفی و احساسی دنبال کنم و سره از ناسره را تشخیص دهم، اما در طول یک هفته گذشته متوجه شدم تصور اشتباهی از توانایی های خود داشتم. در این یک هفته و در مواجهه با حوادث تلخ فهمیدم، توانایی هایم را در دوران خوش خبری سنجیده بودم و در واقعیت، در مقابل یک خبر دردناک چقدر ممکن است آسیب پذیر باشم. شناختم از وضعیتم درست مانند روزهایی است که کارهای روتین و هر روزه خسته ام کرده و پیش خود تصور می کنم، یکی، دو روزی سرماخوردگی و مرخصی اجباری و خوابیدن در خانه و تماشای فیلم و خواندن کتاب های عقب افتاده چقدر می تواند جذاب باشد. اما وقتی واقعا این اتفاق می افتد، تب و لرز و ضعف و بدن درد و سوزش چشم و سینه و گلو چنان رمقی ازم می گیرد که کارهای واجب روزمره ام هم دچار نقصان می شود چه رسد به دیدن فیلم و خواندن کتاب.
در این یک هفته ای که گذشت انگار تمام کارهای معقول زندگی ام به حال تعلیق درآمد. دیوانه وار پای شبکه های خبری نشستم و بی اختیار اخبار را دوباره و سه باره می شنیدم. گوشم به شنیدن صدای گوینده خبر و چشمم به دنبال کردن صفحه کامپیوتر نیاز داشت. نمی دانم دنبال چه بودم، ذهنم از سنگینی مطالب درست و نادرست، شفافیتش را از دست داده بود. گاهی خشمگین بودم و گاهی بهت زده. به هر حال این روزها می گذرد و آینده تمام زوایای پنهان و پیدای ماجراها را مشخص می کند، اما دست کم فهمیدم نمی توانم حتی از دور خودم را هم قضاوت کنم و بشناسم، چه رسد به دیگران. فهمیدن اینکه هر کس در موقعیت های مختلف چگونه ممکن است، عمل کند و پیش بینی عکس العمل های انسانی تقریبا محال است. شاید تازه می توانم معنای این مصرع را بفهمم که می گوید: خوش بود گر محک تجربه آید به میان.