آرشیو چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۸، شماره ۴۵۶۹
صفحه آخر
۱۶
امروز در تاریخ

آخرین روزهای عارف قزوینی

مرتضی میرحسینی

نفس کشیدن، خون خوردن است و جان کندن/کجاست مرگ که زین زندگی دلم خون است.عارف قزوینی سال های آخر عمرش را در افسردگی و اندوه سپری کرد. محمدعلی جمال زاده می گفت اواخر زمستان 1311 برای بار آخر عارف را در همدان دیدم: «بسیار پیر و لاغر شده بود و عبا به دوش و کلاه نمدی بر سر... گریه ام گرفت و او هم اشک ریزان مرا در آغوش گرفت. مجلس پرتاثیری بود، به طوری که همسر من هم که اصلا آلمانی است به گریه افتاد.» ابوالقاسم عارف در قزوین متولد شد، اما نوجوان که بود به تهران رفت و همان جا مقیم و ماندگار شد. صدای دلنشینی داشت و به همین پشتوانه به دربار و خلوت مظفرالدین شاه راه یافت. اما آلوده زندگی درباری نشد. چندی بعد هم با موج های اعتراض و جنبش مشروطیت همراه شد و هنر خود را وقف این راه کرد. از زمان صدورفرمان مشروطه تا روزهایی که رضاخان سردارسپه با کنار زدن رقبا قدرت را از آن خود ساخت، عارف تقریبا در همه حوادث و تحولات زمانه حاضر بود. خودش می گفت: «وقتی تصنیف وطنی ساخته ام که ایرانی از ده هزار نفر، یک نفرش نمی دانست وطن یعنی چه.» می گفت: «صد هزار افسوس که نه دوره مشروطیت مفتضح ایران توانست خاتمه ای به دنائت کاری ها دهد و نه از بین رفتن دوره ننگین قجر کاری از پیش برد.» در مقطعی با هواداران رضاخان همدلی نشان داد، اما بعد از آنها هم برید. می گویند یک بار رضاشاه به عبدالحسین اورنگ از ادیبان نزدیک به دربار گفته بود باد سروده ها و حرف های عارف را به گوش من می رساند. این صحبت رضاشاه به گوش عارف رسید و او به تندی واکنش نشان داد: آیا سخن از جاه و جلال تو سرایم؟/تا باد به گوش تو رساند سخن من؟/گفتند کسی آمده کو همچو فرشته ست/دیدم بود دیو من و اهرمن من/تو قائد من منجی من نیستی ای دون/هستی تو همان دشمن من راهزن من اوایل دی ماه 1312 ضعف و درد جسمی اش شدت گرفت وسرانجام دوم بهمن ماه بیماری او را از پا انداخت.