آرشیو چهارشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۸، شماره ۷۲۷۷
بچه های کوچه پشتی
۱۶

دوستی پرونه ای

مرجان قندی

 سپهر پسری 7 ساله است که همراه پدر و مادرش در یکی از روستاهای شمال کشور زندگی می کند. او خیلی مهربان است و درکنار درس و مشقش در کارهایی مثل جمع کردن تخم مرغ ها و پاشیدن دانه برای غازها به خانواده اش کمک می کند. سپهر عاشق حیوان هاست و دوست دارد وقتی بزرگ شد دامپزشک شود.هر وقت مادرش برای چیدن گیاهان دارویی به دشت نزدیک خانه شان می رود او هم همراه مادرش می رود. چون آنجا پر از گل و پروانه است. او وقتی پروانه ها را می بیند که از این گل به اون گل پرواز می کنند خیلی خوشحال می شود و دوست دارد دنبال آنها برود. یک روز سپهر فکر کرد که اگر شبیه پروانه ها بشود، آنها با او دوست می شوند و می توانند بین گل ها باهم بازی کنند. برای همین دو بادکنک قرمز خالدار را باد کرد و با نخ آنها را دور بازوهایش گره زد و برای خودش دو تا بال خوشرنگ درست کرد. وقتی بیرون آمد مادرش با تعجب نگاهش کرد و گفت:«اینا چیه به خودت گره زدی؟» سپهر برای مادرش توضیح داد که می خواهد شبیه پروانه ها بال داشته باشد و با آنها بازی کند. مادرش خندید و گفت:«ولی تو که نمیتونی با اینا پرواز کنی!» سپهر ناراحت شد و گفت:«اگه نتونم پرواز کنم، پروانه ها با من دوست نمیشن؟»

مادرش گفت:«تو به جای پرواز کردن، بلدی بدوی، می تونی وقتی پروانه ها پرواز می کنن تو هم بدوی و باهم بازی کنین.»

سپهر خوشحال شد و بادکنک هایی را که دور بازوهایش گره زده بود باز کرد و دوید تا به دشت و پروانه ها برسد و دنبال آنها بدود.