آرشیو پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹، شماره ۴۶۸۲
پنج شنبه روز آخر نیست
۱۵
پای بی قرار

روز هفتاد و پنجم

شرمین نادری

آدم می تواند شبیه شهرش شود یا حتی شهر می تواند آدم را تسخیر کند مثل تهران که انگار اغلب آدم هایش را با خاکستری تیره ای رنگ زده و حوصله های شان را مثل گنجشکی پرواز داده است.  این را هم وقتی با خودم می گویم که دارم خیابان شریعتی را به سمت پایین گز می کنم. مردم شهر اما گرمازده و بی حوصله با ماسک و بی ماسک توی پیاده روها راه می روند و به هم تنه می زنند و وقت گذشت از خیابان، حوصله رعایت حقوق هم را ندارند و حتی گاهی حوصله ندارند که به خاطر حق شان یقه هم را بگیرند و دعوا کنند . بعد اما من کنار دکه روزنامه فروشی سر خیابان دستجردی به آقای کتاب فروشی که سال هاست کتاب دست دوم و روزنامه می فروشد، می گویم مردم چقدر خسته اند و آقای کتاب فروش هم می گوید، حق دارند. این را که می گوید از دکه اش بیرون می آید و کتاب های قدیمی را جلویم می شمرد و قیمت هایش را ردیف می کند؛ جان شیفته دویست تومن، بوف کور چهل تومن، چه می دانم تیستوی سبز انگشتی پنجاه تومن.

می گویم پشت کتاب تیستو هم نوشته پنجاه تومن و حالا قیمتش هزار برابر شده که آقای کتاب فروش جوابی نمی دهد به من و فقط لبخندی می زند، من هم لبخند می زنم، البته اگر لبخندم از پشت ماسک معلوم باشد، بعد یادم می آید که تیستو یک فرشته کوچک بود دست به هرچه که می زد، پر از گل و برگ می شد. مثلا تفنگ سربازی را وسط جنگ پر از گل و بوته های سبز کرده بود یا کلاس مدرسه ای یا خیلی جاهای دیگر را و آن وقت دلم می خواهد تیستوی سبز انگشتی، پسر کوچک آن کتاب به تهران بیاید، از سر تا ته تهران را با انگشت هایش لمس کند و گل های رز و نسترن و یاس برای مان بکارد حتی در وسط چهارراه دستجردی و شریعتی، روی سنگفرش ها، خط عابر پیاده، چراغ های راهنمایی و بین ماشین ها، جایی که آدم ها حتی حوصله دعوا هم ندارند و وقت رد شدن اصلا به پیچ امین الدوله حیاط خانه کودکی شان فکر نمی کنند، همان که بوی خوش تابستان می داد و پر بود از شهد و شیرینی.