آرشیو پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۹، شماره ۴۶۹۴
هنر و ادبیات
۱۰
داستان

توی کله بیمارم داشتم ترجمه شیخ از شعری از «قبانی» عرب را خطاب به تو می خواندم

آداب لالمانی

علی تابنده

گفت از همین امشب باید شروع کنی به صبر و سکوت. نه چیزی بگویی نه بنویسی مگر به ضرورت. بعد از کمی سکوت، باز تاکید کرد:  «از همین امشب.»

 نمی دانم هراسش آمده بود توی چهره ام یا نه؛ این را می دانم فقط که خیلی سعی کردم به روی خودم نیاورم. نیاورم به روی خودم که یعنی «خیالی نیست.»

گفتم: «خیالی نیست  دکتر. از همین امشبش خیالی نیست. از همین شب. فقط از همین امشب تا کی؟»

جوابی نداد؛ سرش گرم نوشتن بود و روی لب هایش خنده ای بی جهت. یا شاید بهتر است بنویسم به هر جهت. باری به هر جهت.

اگر به اندازه کافی خراب بودی و کله ات جوابت کرده بود حتما لبخندش را رضایتی فرض می کردی که از تشویش توی چهره ات دیده است... اما من چنین فرضی نداشتم ابدا. شاید هنوز جواب نشده بودم.

نمی دانم چرا فکر می کردم نباید دوباره سوالم را تکرار کنم که تا کی؟» او هم نگفت «تا وقتی که من تشخیص بدهم.» یا چیزی در این مایه ها نگفت .

توی لالمانی هایی که در انتظارم بود، غرق بودم و نمی کردم سوال کنم که «چقدر دکتر؟ 6 ماه، یک سال، بیشتر، کمتر...؟»

که بالاخره در حد فاصل عینک و پیشانی، چشم های ریزش را که انگار کرده بودند باید کمی مهربان تر باشند در همچه وضعی، دوخت توی چشم هام که «صبر کن؛ صبر خیر است» و من بی اختیار گفتم: «ان شاءالله!» تکان نمی خوردم. چهره اش جلو صورتم و میز کم قطری بین مان بود و چشمم را به عمد - بی آنکه پلک زدنی در کار باشد - توی چشمش دوخته بودم. هنوز امشب نیامده بود و توی کله بیمارم داشتم، ترجمه شیخ از شعری از «قبانی» عرب را خطاب به تو می خواندم: «از چیزهایی که می گویم لذت می بری، وقتی که چیزی نمی گویم؟»