آرشیو دوشنبه ۶ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۳۷۷۷
ادبیات
۶

بگو صفدری؛ بزن به دریای بی پی...

محسن حاجی پور

جهان داستانی صفدری مانند یک دریای ژرف خواننده را به کاوش برای مروارید معنا فرامی خواند؛ دریایی بی پی. خواننده ناچار است با نفسی که در سینه اش حبس است، پایین و پایین تر برود، چه بسا که این پایین رفتن همان بالارفتن باشد، بالایی پیچیده به خود. باید غرق این دریای واژه و معنا بود تا دانست که از «سیاسنبو» تا «با شب یکشنبه» یک داستان بیشتر نیست، داستانی که راویان پیدا و پنهانی در پنج کتاب روایتش کرده اند و «درست است که روی همه این کتاب ها نام محمدرضا صفدری نوشته شده اما انباشته ای از افکار و احساسات مردمی ست که از جغرافیای زیسته وی به جغرافیای داستانی اش آمده اند».1

شخصیت های ساکن این جغرافیا در پیوندی معنایی با مکان2، پرداخته شده اند و صفاتشان پیرو فضای حاکم بر این جغرافیاست. سرکشی، ایستادگی، فرار، تسلیم، شکست، قناعت، غیرت، خیانت، غریبی، آرزومندی، ناامیدی، سخت جانی، گم گشتگی، حیرانی، دلگریختگی و هر صفت دیگر آدم های صفدری بازتابی است از طبیعت که با انسان درآمیخته و طبع او را ساخته است. باران چه نم نم چه دم اسبی، سیل، تش باد، خشک سالی، ترسالی، رویش گیاه، بارآمدن میوه ها، آفت ها، یورش بید و تازش پلنگ، کوه، چشمه، دره، مسیله، شوراب و و و، همه و همه خاستگاه باورها، رسوم و عادات آدم ها شدند. آدم ها نیز سنگ و خاک و آب و چوب و کاه را کار گرفتند و با ساخت کپر، خانه، قهوه خانه، دژ، برج و بارو، بالاخانه، زیرزمینی، انبار و آب انبار، پنج دری، سه دری، هشتی، کوچه و جاده و میدان و و و، نهادی بنا نهادند که «برای این پیوستگی و وابستگی کارکردهای دیگری تعریف می کرد؛ سیاست، اقتصاد و فرهنگ یا به تعبیری ارزش های جغرافیای انسانی».3

فضاسازی صفدری با ساخت صحنه های داستانی اش بخشی از این فضا را اشغال می کند تا جغرافیای داستانی وی شکل بگیرد. همه چیز با «علو» آغاز می شود. داستان «علو» آبستن رخدادها و شخصیت هایی ا ست که داستان های پیش و پس از خود را آفریده است؛ آفرینشی مبتنی بر امر واقع و گاه حتی هم سو با رویدادهای واقعی، «چیزی میان تاریخ ناب و تخیل ناب».4 «امر واقع اگر می خواهد باقی بماند باید داستان شود»5 و «علو» به گواه تاریخی که پایان آن نگاشته شده در زمستان 1355 داستان می شود؛ داستانی که قدیمی ترین اثر چاپ شده در یک مجموعه داستانی از محمدرضا صفدری است، این در حالی است که در چینش داستان های کتاب سیاسنبو، «علو» سومین داستان آمده از پی دو داستان «سیاسنبو» و «اکوسیاه» است، به این خاطر که به لحاظ زمانه داستانی قدیم ترند، بااین حال نطفه آن دو روایت نیز در داستان «علو» بسته می شود: «گریه هم بود گریه های «دی حسنو»! مادر «حسنو» آفتاب که زرد می شد، عکس های آویخته به دیوار را پایین می آورد، با گوشه مینارش غبارشان را می گرفت و آهناله می کرد... دو مرد تو قاب غبارگرفته، یکی عموی حسنو، السنو بود و دیگری اکوسیاه که ناپدری اش بود... هر شب، سه تا مرد را زنده می کرد و با آنها گپ می زد؛ یکی شوهر اولش ناصر بود که پشت هفت دریای سیاه رفت و دیگر برنگشت. یکی عمویش که جلوی ساختمان نوسازی، فرنگی ها آتشش زدند و دیگری شوهر دومش که در خاکش نشاندند و گلوله ای به سرش زدند تا جانش در رفت...».

این سطرها دو روایت حول یک شخصیت به نام کیمیا خاله علوست که بعدها دو داستان «سیاسنبو» و «اکوسیاه» را می سازند. حسنو پسرخاله علو در داستان «سیاسنبو» مخاطب راوی ا ست: «چند روز بعد، جسد ورم کرده پدر از دریا بالا می آید». = «ناصر بود که پشت هفت دریای سیاه رفت و دیگر برنگشت». (داستان «علو»)؛ و در آغاز داستان «اکوسیاه» وصف کیمیا خاله علو: «آب کدام دریا کم می شود، اگر دست های زنی سبزه و ترکه ای شانه های آفتاب سوخته اکوسیاه را مالش دهد...» = «کیمیا با چهره ای شیارخورده که روزگاری سبزه و ترکه ای بود، جلو افتاده بود و می رفت» (داستان «علو»). زنی که می نالد: «این بخت سیاه ما بود که خوشی به دنیا نبینیم». تنها زن این داستان نیست که خوشی بهر دلش نیفتاده و رنج هایش روایت دو داستان می شود؛ «سحر» هم هست، «قلعه نشین کوچه های کودکی» عبدی و ابرام و احمد که یکی از «چند پسربچه سیاه سوخته پاپتی تو میدان» هستند و «دنبال توپ می دویدند» و بازی می کردند. این «نزدیکی بچه هایی که در داستان حضور دارند، بر پایه بازی است».6 بچه هایی که همدیگر را گم می کنند و «تک و توکی خبرشان می آمد: از زندان، از خارج - غربت نشین ها... بیشترشان جانیست رفته بودند».

داستان صفدری قصه آیند و روند همین آدم ها (بچه ها) ست، آدم هایی با سرنوشتی تباه و سرگذشتی درهم تنیده که داستان «علو» گذشته مشترک آنهاست و صفدری را پیوسته برمی گرداند به کودکی تا ببیند و بگوید: «من هنوز کوچه باریکی را می بینم که زنی سیاه پوش و ترکه ای در آن ایستاده است».7 «زنی با موهای بسیار بلند که همیشه سر کوچه چشم به راه کسی مانده است».

- «سی چه خودش تک و تنها وایساده، زهره اش نمی ره؟».

- «کی؟».

- «همون زن که سر کوچه ست».

- «این شعره علو. من که نمی گم، دم قهوه خونه شنیده ام».

کوچه کرمانشاه را می گوید. «کوچه کرمانشاه تنگ و تاریکه...» و توبا خانم آنجاست و علو هم، حسنو، اسماعیل، ابراهیم (ابرام)، غلام و خلیل برادر اسماعیل هم هستند و «زندگی چنان [آنها] را در هم پیچانده که گاهی روزها نام [خودشان] را هم فراموش [کرده اند]» و باز کوچه ای که با آنها می آید و «زن آبستنی در همان کوچه، از نفس افتاده، پشت به دیوار ایستاده باشد و رگباری شکمش را از هم بدرد». و «همیشه دو تا پسربچه هستند که توی کوچه ها ول می گردند و کسی نمی داند کی پیر می شوند». «شاید بیماری ست که آدم همه کوچه ها را یکی ببیند». ولی در داستان صفدری کوچه ها یکی می شود، چه در خورموج، چه آبادان و اهواز و بوشهر و برازجان و تهران و شیراز و کرمانشاه و کردستان، چه تبریز و زاهدان و نیشابور و مراغه و مسجدسلیمان، چه ویرانه های تخت جمشید و بندر سیراف باشد؛ «میهن همین کوچه پشت خونه ست که بچه ها توش توپ بازی می کنن.  و کوچه با آنها می آید تا داستان «چاقوی دسته قرمز»؛ راوی داستان، حسنو پسر مادری که «خدای گریه بود» و سحر همانی که نوشت: «سالی که ما چتر و بارانی خریدیم، آن سال باران نبارید؛ اما سالی که ما پاهامان برهنه بود، آفتاب داغ جنوب شکم زمین را سرخ می کرد». و این سرخی ماند تا چاقوی دسته قرمز، بعد سنگ سیاهی شد افتاده در کوچه ای پشت سر مسافری که برنگردد؛ او که سال هاست رفته شاید همان سالی که در داستان «علو» در انبار باز شد و «کارگرها نشستند. هنوز چیزی نشده افتادند به خرید و فروش کردن» آرد و روغن و شیرشان و یکی شان فروخت تا برود کویت، عبدالله هم رو به کویت شد و نیامد تا بیست ودو سال بعد در کوچه ای بماند نداند دنبال چه می گشته؛ دنبال مزار خدر عبدالله یا «غنی آبادی یزدی... با آن چشم های کویری اش». «در میان همه خانه ها، خانه ای بود مانند همه خانه های دیگر. توی سرا نخلی بود مانند همه نخل های دیگر. گاوی علف می خورد. خری زاره می داد، پیرمردی آب از چاه می کشید، فانوسی روشن بود و دیواری بود مانند همه دیوارهای گلی که انگار دو چشم میشی میان خشت هایش به آدم نگاه می کرد». و این چشم ها و خشت ها بودند- هستند- خواهند بود؛ نمی دانم زمان فعل کدام است وقتی چشمی و خشتی سال ها بوده و هست و خواهد بود. و گذر زمان دو رهگذر، دو پیرمرد، «دو سنگ در دل زمین که دیلم بر پشتشان نهاده باشند» را به هم می رساند؛ چه کسی بود که می گفت کوه به کوه نمی رسد!

در داستان های صفدری کسان و مکان و زمان و اشیا همیشه به هم می رسند. این پیوند پیوسته گاه شخصیتی (آدمی) است چون علو، حسنو، احمد، جاندار، توبا، گل افروز، غنی آبادی، زارپولات یا مکانی همچو چاه، آسیابی، جوی آبی، خانه ای، قهوه خانه ای، کوچه ای، جاده ای، دبستانی، میدانی، بیدستان، باغستان، خاکستان و هر الف و نونی که تعریف کند سامانی را از ریگستان تا رودخانه «رودان» و بی کسان و شیگلستان؛ گاهی نیز زمان و زمانه ای که آیند و روند سه پشت را در خود روایت می کند یا پویایی و ایستایی اشیا؛ چه باری «پنجاه و نه» سبزی که سالار جاده ای باشد چه «شصت سرخی» که ایستاده در سایه بیدی، چه جامه گجرات و بنارسی بر تن گل افروز یا اناری یا تنی از ریگ های بازمانده از سیلاب، چه سنگ چرخنده در آسیاب یا نهاده بر دهانه چاهی. پی این پیوندها داستان های «سیاسنبو» است. شناخت جهان صفدری، این تاک پیچیده به بالای خود، بدون خوانش اساسی «سیاسنبو» اگر نه محال ولی همانا دشوار خواهد بود. از سادگی سه داستان اول که بگذریم، پس از آن نویسنده با «دقت در زبان و نثر»8 متاثر از شیوه قصه گویی سرزمین مادری اش که در آن لحن و ضرب آهنگ نقشی زیرساختی دارد، خواننده را به حیرت می اندازد. از اینجاست که صفدری خود را در صف داستان نویسانی می بیند که چوبک و گلستان و محمود و و و در آن ایستاده اند و از پی آنان که چون روح و دو چشم باشند9 چندی گام برداشته در ساخت و پرداخت جهان داستانی اش می رود، سپس تاب نیاورده با صفدری راه خود پیش می کشد، راه پیچاپیچی که روایت روابط پیچیده آدم ها، مکان ها و اشیا و زمانه ای ا ست که در ذهنی پیچیده اند و چه گله از نثری که در خود بپیچد و گره بخورد، گره ای کور که خواننده را وادارد گشودنش را به چنگ و دندان.

1. ادبیات تطبیقی، محمد غنیمی هلال، ترجمه مرتضی آیت الله زاده شیرازی، انتشارات امیرکبیر،1390. (نقل به مضمون و برگرفته از گفته گوته درباره آثارش).

2. نشانه شناسی و نقد ادبیات داستانی معاصر، لیلا صادقی، انتشارات سخن، 1392.

3-4. جغرافیا و کارکردهای بازار کرمان، احمد پوراحمد، انتشارات مرکز کرمان شناسی، 1376. (نقل به مضمون)

7-5. عناصر داستان، رابرت اسکولز، ترجمه فرزانه طاهری، نشر مرکز، 1393.

8. صفدری در گفت وگو با روزنامه «شرق».

9. صفدری: «داستان های سه نویسنده مرا به شعر و نثر کهن پیوسته کرد: یکی ابراهیم گلستان و دوتای دیگر صادق چوبک و احمد محمود» (گفت وگو با «شرق»).

* نقل قول های متن از کتاب های «سیاسنبو»، «سنگ و سایه»، «تیله آبی»، «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» و «با شب یکشنبه» نوشته محمدرضا صفدری آمده است.