گوشه چادر مشکی بور شده اش را سفت با دندان گرفته بود. پیچید توی بازار. هوا دم داشت. با اینکه با تکه پارچه برای بچه ها ماسک درست کرده بود، اما خودش نداشت. برای اینکه از درد کتفش کم کند، هر چند دقیقه یک بار ساک سنگین را دست به دست می کرد. دسته ساک برزنتی روی انگشتان لاغرش رد می انداخت. مقنعه اش خیس عرق بود.

پشت بازار بزاز ها پیچید توی تیمچه. بازار خلوت بود. یک باربر  روی گاری اش دراز کشیده بود و خمیازه کنان گوشی ارزان قیمتش را چک می کرد. وارد مغازه شد. خود حاجی نبود. با جوانک شاگرد احوالپرسی کرد. از تشنگی ته گلویش بهم چسبیده بود. آب خواست. جوانک در لیوان یک بار مصرف آورد. نوشید و یکی