آرشیو پنج‌شنبه ۱۶ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۴۷۱۲
صفحه آخر
۱۶
رسم زمانه عوض شده

خلسه

جمال میرصادقی

فیلمی را که تماشا می کند، نیمه می گذارد و تلویزیون را خاموش می کند. حالی به او دست داده، حالی که مدت ها به سراغش نیامده. روزش مثل همه روز ها گذشته، کار هایی کرده که باید بکند و به جا هایی رفته که باید برود، دوست هایی را که باید ببیند، دیده، شبش مثل شب های دیگر شروع شده. نور ماه قاب را روشن کرده، زن به او لبخند می زند، مو های طلایی اش روی شانه ها ریخته .

 بلند می شود و پنجره را باز می کند. ماه کوچه را روشن کرده، روسری حریری روی درخت های باغ روبه رو انداخته. جیر جیر جیر جیرک ها فضا را پر کرده. صندلی را می گذارد جلو پنجره و می نشیند. 

ماه، 

کوچه، 

درخت ها، 

باغ، 

جیر جیر جیر جیرک ها، 

شب خاموش است.

 رشته های نور از مو های طلایی اش سرازیر شده، غنچه سرخ لب هایش شکفته، آوازی توی کوچه پیچیده.

 «ای غم بگو با جوانی ام چه کردی

دارم به دل صد آرزو با جوانی ام چه کردی؟»