آرشیو سه‌شنبه ۲۱ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۵۷۲۸
صفحه آخر
۲۰
تلنگر

سر به دار

علیرضا رافتی (روزنامه نگار)

 این چوبه دار را نگه دارید. من آخرین نفر نیستم... این آخرین جمله میرزا رضای کرمانی بود وقتی طناب دار را به دور گردنش می انداختند. 21 مرداد بود و روزها تهران در تب تابستان دم می کرد.

 اعیانی که نزدیکان شاه بودند- که به قول خودشان سایه خداوند روی زمین بود- در ایوان های سایه دار بالاتر از سطح شهر، خنکای زودرس پاییز را حس می کردند و قلیانشان چاق بود و شربت آبلیمویشان حاضر. باقی رعایا هم اگر فرصتی دست می داد بین کارشان زیر چنارهای قد کشیده جاده شمیران چرت می زدند. تابستان تهران داغ بود و خبر قتل شاه داغ تر. بعضی می گفتند خودشان در حرم عبدالعظیم (ع) دیدند که شاه به ضرب سه گلوله زمینگیر شد. بعضی می گفتند مگر گوش تان به دربار نیست؟ خودشان می گویند شاه زخمی شده و زنده است.

چندی پیش میرزارضا تکیه داده بود به دیوارهای صحن حرم عبدالعظیم (ع) و در خودش فرو رفته بود که کسی بالای سرش به آن یکی زائر گفت: شنیده ای فردا قرار است شاه به مناسبت پنجاهمین سالگرد سلطنتش بیاید حرم؟ تازه دستور داده حرم را هم قرق نکنند. میرزا ، گل از گلش شکفت. رفته به حجره اجاره ای که بعد از برگشتن از عثمانی در آن ساکن شده بود. دستی به پنج لول روسی اش کشید و به فردا فکر کرد.

به روزی فکر کرد که آدم های شاه مرادش  -سید جمال الدین اسدآبادی- را از حیاط همین حرم با بی حرمتی برده بودند. دلش به یاد سید شکست که در حیاط این حرم خوار و خفیف شده بود و پیش خودش عهد کرد مسببش را در حیاط همین حرم خوار و خفیف کند. یاد ظلم هایی افتاد که والی کرمان و بعد والی تهران در حق خودش و برادرش و زن و بچه اش و اصلا تمام ملت ایران کرده بودند.

دست به تپانچه پنج لول روسی اش می کشید و به جمله ای فکر می کرد که از زبان سید شنیده بود: «گریه کار کودکان است.