آرشیو پنجشنبه ۲۳ امرداد ۱۳۹۹، شماره ۲۲۵۳۷
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

کنج لب های سحر روزی تبسم می نشیند

کنج لب های سحر

روی بام از برکت یک مشت گندم می نشیند

یاکریمی که به امید ترحم می نشیند

در به در شد بال هایم در پی کسب نشانی

گاه بر بام خراسان گاه بر قم می نشیند

خواهش سبز پیمبرهاست شوق دیدن تو

پیش رویت موسی از بهر تکلم می نشیند

در غزل تا شمه ای از غربتت را می نویسم

رو به رویم ریشخند تلخ مردم می نشیند

دور می بینند آری امر نزدیک فرج را

آه جای حسن ظن سوء تفاهم می نشیند

پرسشی دارم بگو ای ناخدای کشتی دین

موج دریای ستم کی از تلاطم می نشیند؟

می درد برق نگاهت پرده شب را غروبی

کنج لب های سحر روزی تبسم می نشیند

توحید شالچیان

گویی سواری می رسد

ای دل بشارت می دهم، خوش روزگاری می رسد

یا درد و غم طی می شود، یا شهریاری می رسد

گر کارگردان جهان، باشد خدای مهربان

این کشتی طوفان زده، هم بر کناری می رسد

اندیشه از سرما مکن، سر می شود دوران دی

شب را سحر باشد ز پی، آخر بهاری می رسد

ای منتظر غمگین مشو، قدری تحمل بیشتر

گردی به پاشد در افق، گویی سواری می رسد

یار همایون منظرم، آخر درآید از درم

امید خوش می پرورم، زین نخل باری می رسد

«مفتون» منال از یار خود، گر بر تو گاهی تلخ شد

کز گل بدان لطف و صفا، گه نیش خاری می رسد

مرتضی موحدی

باز کم است

وسعت سوز مرا زمزمه ساز کم است

زخمه ساز مرا فرصت آواز کم است

کهکشانیست به هر گوشه چشمت... اما

در هوای نظرت قدرت پرواز کم است

با ردیفی که دو چشمان غریبت دارند

شعر موزون تو را قافیه پرداز کم است

شهر در غربت بی همنفسی می میرد

دست هایی که کند پنجره ای باز... کم است

با بهاری که تو با آمدنت آوردی

گر کنم جان به فدای قدمت... باز کم است

سید محمدرضا هاشمی زاده

مکتب عشق

دریای امید و چشمه اعجاز است

با هیچ کسی مگو که این یک راز است

از رونق درس ندبه اش فهمیدم

که مکتب عشق جمعه ها هم باز است

عباس احمدی

عطر عبایت

ای منتهای اشتیاق و آرزویم

بگذار از دلتنگی ام با تو بگویم

بی تو برایم زندگی خسته کننده ست

هر روز بدتر می شود بغض گلویم

هر روز هفته رنگ و بوی جمعه دارد

با گنبد فیروزه ای در گفت وگویم

درک حضورت سهم از ما بهتران و

داغ ظهورت بر دل بی آبرویم

بر لب دعای عهد اما در عمل هیچ...

بیزارم از خود بسکه در عشقت، دو رویم

کاری برایم کن به خود برگردم آقا

بگذار رنگ و رو بگیرد خلق و خویم

عمریست اشکت را درآوردم ولی تو...

بخشیدی و هرگز نیاوردی به رویم

علام بحرالعلومت می شدم کاش

پابوسی ات می آمدم بعد از وضویم

یکروز می آیی به سمت جمکرانت

من هم می آیم تا که غم از دل بشویم

دور و برم پر می شود از یاس و نرگس

عطر عبایت می نشیند روبرویم!

مرضیه عاطفی

هم سوختی هم ساختی

با نگاه گرم خود آتش به جان انداختی

پرچم آه مرا تا آسمان افراختی

مثل خورشیدی دمیدی در کران سینه ام

این مدال مهر را بر گردنم انداختی

عشق تو این خرده عقلم را گرفت از دست من

بر من این خرده مگیری که مرا نشناختی

زحمت این خام را گردن گرفتی از ازل

تا که من پخته شوم هم سوختی هم ساختی

مهربان! از بس هوا خواه منی معلوم نیست

من به تو دلباختم یا تو به من دلباختی

موسی علیمرادی

افتاده به تب

خاک پای تو دواییست که لب می فهمد

هجر را عاشق افتاده به تب می فهمد

غربت هرسحری را که بدون تو گذشت!

آنکه بیدار نشسته همه شب می فهمد

آمدم تا بزنی! دست کشیدی به سرم

سر من لطف تو را وقت غضب می فهمد

وسط کوچه و بازار سلامت کردم

گرچه کور است گدای تو! ادب می فهمد!

 ذکر یابن الحسنم بود که سامانم داد

کام تلخم ز تو معنای رطب می فهمد

آنقدر با دل ما راه میایی آقا

که بدهکار عوض قرض طلب می فهمد!

راهیم کن بروم کرببلا! حال مرا...

هرکس از قافله افتاده عقب می فهمد

سید پوریا هاشمی