آرشیو سه‌شنبه ۲۵‌شهریور ۱۳۹۹، شماره ۷۴۴۴
شعر
۱۵

براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل !

گروه فرهنگی: شعر به هر شکل و شیوه که باشد ارجمند است و سه شنبه های شعر در همه شماره های گذشته بر این نکته که از نحله های متنوع شعری برخوردار باشد تاکید داشته است. در این شماره با انتخاب غزل هایی از شاعران این روزگار پاسخگوی مخاطبان نازنینی خواهیم بود که این شکل شریف شعر را در این مجال جست و جو کرده بودند. شکوه غزل معاصر بی هیچ تردیدی قابل ستایش است و چرایی پویایی آن از پس قرن ها می تواند چاره موثری برای شعر امروز باشد.

پانته آ صفایی

برخیز تا پروانه ها از خواب برخیزند

نیلوفران از بستر مرداب برخیزند

امواج دریا را بشوران تا بیاشوبند

گرداب در گرداب در گرداب برخیزند

با خنده هایت باز جادو کن پری ها را

تا چون زنی دیوانه در مهتاب برخیزند

موهایشان را دست باد صبح بسپارند

آهسته از زیر پتوی خواب برخیزند

خم کن سرت را تا به شوق بوسه هایت باز

این دختران تا کمر در آب برخیزند

قدیسه های معبد شب با تماشایت

از زهد برگردند و از محراب برخیزند

از ابرها بیرون بیا تا بچه ماهی ها

با دیدن عکس تو در تالاب برخیزند

 
محمدسعید میرزایی

تقویم، شرمسار هزاران نیامدن

یک بار آمدن و پس از آن نیامدن

این قصه مال توست، بیا مهربان‏ترین!

کاری بکن، چقدر به میدان نیامدن؟

این خانه پر از گل پژمرده هم هنوز

عادت نکرده است به میهمان نیامدن

باران بدون آمدنش نیست بی گمان

مرگ است در تصور باران، نیامدن

اما تو با نیامدنت نیز حاضری

کم نیست از تو چیزی ازین‏‎سان نیامدن

اشیاء خانه جمله تاریک رفتن‎‏اند:

آیینه، عکس، پنجره، گلدان، نیامدن...

 
امید صباغ نو

با خنده باز سر به سر غم گذاشتم

نام بهشت روی جهنم گذاشتم

هنگام فتح کوه نبودی، ولی بدان

بر قله اش به یاد تو پرچم گذاشتم!

سیلی زدی به صورتم، اما به جای آن

یک بوسه جای سیلی محکم گذاشتم

دیوانگی ست این که بگویم به خاطرت

هی صفحه پشت عالم و آدم گذاشتم

یک عمر، داغ روی دل من گذاشتی

یک عمر، روی زخم تو مرهم گذاشتم

نظم تمام زندگی ام را به هم زدی

پلکی اگر به شوق تو برهم گذاشتم

شرمنده ام که صبر من از حد گذشته است

شرمنده ام رفیق، اگر کم گذاشتم!

 
سیامک بهرام پرور

برای از تو نوشتن بهانه لازم نیست

اگر سرود تو باشی ترانه لازم نیست

برای رویش شادی، شکفتنی تازه

اگر بهار تو باشی، جوانه لازم نیست

تو اهل بیت غزل های هفت اقلیمی

و در حضور تو جز عاشقانه لازم نیست

درخت سیب تویی پس بگو به سیب فروش

سبدسبد که منم دانه دانه لازم نیست

ببار ابرترین! تا زمین بفهمد که

برای رفع عطش رودخانه لازم نیست

تو وهم مبهم آبی، رسول اقیانوس

که آیه آیه می آیی نشانه لازم نیست

«و آیه های تو باران...» وفور آب و شراب

چنان که قسمت و سهم و سرانه لازم نیست

ببار مادر من! با تو کل شیء حی

که «لازم است» تویی در جهان «لازم نیست»

 
بهروز یاسمی

مباد آنکه بگویی تو را خداحافظ

بگو سلام عزیزم چرا خداحافظ

تو قول داده ای از ابتدای صبح سلام

که هیچ وقت نگویی تو را خداحافظ

نمی روم! بروم نیز باز خواهم گشت

کدام عشق به هم خورده با خداحافظ؟

شبی که آمدم از تو اجازه نگرفتم

چگونه می روم امروز با خداحافظ؟

اگر کسی که تو را دوست دارد آمد و گفت

درست در وسط ماجرا خداحافظ-

و یا گذاشت و بی هیچ اشاره رفت و نگفت

خدا نگهدار بدرود یا خداحافظ-

چه می کنی؟ نه خدایی بگو چه می گویی

خوش آمدی؟ به سلامت؟ چه؟ ها؟ خداحافظ؟

نمی شود که بگویی به آنکه داشته ای

از او فقط سری از هم سوا خداحافظ

در این زمان که پر است از هوای عشق سرم

چرا عزیز دلم بی هوا خداحافظ؟

به جز سلام نمی گویم و نمی دانم

تو گفته باشی اگر بارها خداحافظ

 
مریم جعفری آذرمانی

معشوق از ازل به قیامت قرین من

بنیان گذار عاطفه راستین من

من عاشق تمام جهانم به یمن تو؛

در خانه دل آیه بالانشین من

فرزند وقت! لحظه باری به هر جهت

خیام من! معاصر و هم سرزمین من

در این کویر خیمه بزن! مثل قرن پنج

عشق قدیم و تازه! چنان و چنین من

این شعر، شعر نیست؛ تماما حقیقت است؛

برداشت های ذائقه نکته بین من

مضمون بی شمار تو اصل تغزل است

ای راوی مغازله چندمین من

وصف تو را چطور بریزم در این قلم؟

زیبایی تو بیشتر است از یقین من

 
نغمه مستشارنظامی

گفتم: چه برای تو به جامانده از این عشق؟

فرمود: همین عشق، همین عشق، همین عشق

در باغ خدا گم شده بودیم و خدا خواست

ما را به نگاهی بکشاند به زمین عشق

تردید در آیینه صاحب نظران نیست

وقتی که رسانده ست دلم را به یقین عشق

عشق است نخستین گل روییده در این دشت

در راه شهیدان چمن مذهب و دین عشق

از هر طرفی تلخی و از هر طرفی درد

شادا نمکین زخم تو، شادا شکرین عشق

بر هر ورقی نقش تو افتاد غزل شد

در هر غزلی قافیه قاف نشین عشق

تا دوست مرا ساده و دل داده ببیند

دل را به همین حال غریبانه ببین عشق

ای چشم غزل پرور آهو، نگران باش

با دلهره بوده ست هرآیینه قرین عشق

دلگرمی پایان همه دلهره هایی

ای خوب ترین، خوب ترین، خوب ترین: عشق!