آرشیو پنجشنبه ۲۷‌شهریور ۱۳۹۹، شماره ۲۲۵۶۵
معارف
۶
حکایت خوبان

کسی را کشته ام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند!

منبع: 1- تاریخ طبری، ج5، ص 454، تذکره الخواص، ص228

«سنان ابن انس» سر مطهر امام حسین(ع) را نزد «عمرابن سعد» آورد تا جایزه بگیرد. «سنان»  وقتی بر در خیمه عمرسعد رسید با صدای بلند شروع به خواندن این اشعار کرد: اوفر رکابی فضه و ذهبا- انا قتلت الملک المحجبا قتلت خیر الناس اما و ابا- و خیر هم اذ ینسبون نسبا

رکاب اسب من را باید از طلا و نقره پر کنید که من شاه پرده نشین را کشتم. کسی را کشته ام که پدر و مادرش بهترین مردم بودند، و چون مردم نسب خویش را گویند: نسب او از همه بهتر و والاتر است! عمرسعد با شنیدن این اشعار، عصبانی شد و با چوبی که در دست داشت سنان را زد و گفت: ای دیوانه! چرا چنین سخن می گویی؟ به خدا قسم اگر این حرف ها به گوش «ابن زیاد» برسد، گردنت را می زند. (1)