آرشیو سه‌شنبه ۱ مهر ۱۳۹۹، شماره ۵۷۶۲
صفحه آخر
۲۰
خودنویس

پایی که جاماند

حامد عسکری (شاعر و نویسنده)

    مسجد قصر حمید پایگاه بچه بسیجی های دوران جنگ شهرم بم بود. هر سه وعده نماز جماعت داشت و نماز مغربش از همیشه شلوغ تر. نیم ساعت به اذان، حیاط مسجد پر می شد از هونداصدوبیست و پنج های اصل ژاپنی که با چرخ جلویی کج و یله شده به شانه های هم منظم توی مسجد چیده می شدند و راکبینش همه انگار از روی هم کپی شده باشند. همه اورکت آمریکایی خاکی کلاه دار می پوشیدند با پیراهن های ساده چهارخانه تترون بروجرد. وارد شبستان مسجد که می شدی میکس عطر نفت بخاری های گنبدی شکل که دودکشش بالای آن بود و عطر تیروز می ریخت توی مشامت و مهر بر می داشتی و می ایستادی برای نماز. نماز جماعت ها مفصل تر از این روزها بود و بین دونماز حاج آقا ذاکری نماز غفیله هم می خواند.

آن شب حاج آقا بین دو نماز گفت: برادر بارانی چندماه پیش توی منطقه جانباز شده و مدتی در بیمارستانی در شیراز بستری بوده و دیروز برگشته، امشب قصد داریم به عیادتش برویم و کسانی که مایلند می توانند تشریف بیاوردند.

نیم ساعت بعدش جلوی در خانه برادر اکبر بودیم، جوانی بالابلند که روی یک تخت دراز کشیده بود و شمدی یزدی روی نیم تنه پایینش انداخته بودند. وارد شدیم. ماچ و بوسه تمام شد. هشت سالگی من را هم بوسید. دورش حلقه زدیم. تعجبم این بود که این که چیزیش نیست. فقط دراز کشیده. شمد را کنار داد و من مشت خوردم. یک پا نداشت. دقیقا از زانو به پایینش نبود و باندی سفید و تمیز را دور گردالی منتهی الیه پایش پیچانده بودند و من همانجا به این فکر می کردم که چرا مثل دم مارمولک، پا و دست آدمیزاد به هنگام قطع شدن دوباره سبز نمی شود.  این که کدام شان پرسید را یادم نیست. مهم هم نیست مهم سوال بود: درد نداری و جوابی حیرت آور که سی و چند سال است در ذهنم حملش می کنم. برادر اکبر جواب داد. درد دیگر ندارم، ولی مغزم هنوز باور نکرده که یک پا ندارم. گاهی نوک انگشت پایی که ندارم تیر می کشد، می سوزد و می خارد و این از همه دردهای این مدت خیلی بیشتر آزارم می دهد...