آرشیو چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۹، شماره ۵۷۶۳
صفحه آخر
۲۰
خودنویس

سید پابرهنه

حامد عسکری (شاعر و نویسنده)

    به قول سعدی نماند معاصی منکری که نکرد و مسکری که نخورد. به هیچ صراطی مستقیم نبود. تمام محل از دستش به شکوه بودند. رفیقش می گفت پتو و نان بار زده بودم. پیچیدم توی کوچه که با مادرم خداحافظی کنم و بروم سمت جبهه های جنوب. نشسته بود لب جدول جوب و زنجیر می چرخاند. پیاده شدم. پرسید کجا؟ گفتم: جنوب جبهه... پوزخند زد و گفت: اگه کرایه تو می دن برو اگه نه که زکی... گفتم تنهام اگه میای بیا که من هم تنها نباشم. ریش چند روزه اش را خاراند و گفت میام...

می گفت توی جاده داشتیم از اهواز برمی گشتیم. وانت پوکیده ای جلویمان لخ لخ درحال رفتن بود. عقبش چندتا زن نشسته بودند. جاده باریک بود. نمی شد سبقت گرفت. گرفتار شده بودیم پشت سرش و منتظر بودیم که جاده پهن تر شود. می گفت توی همین شش و بش بودیم که یکی از زن های عقب وانت نوزادی را از بغلش به بیرون پرت کرد و زن های دیگر شروع کردند توی سرشان زدن... می گفت خونش به جوش آمد. با داد و عربده و بوق، وانت را نگه داشتیم. می گفت با توپ پر رفت سمت زن عقب وانت و داد و بیداد که چرا بچه را انداختی. می گفت زن فقط اشک می ریخت و میل به حرف زدن نداشت. می گفت داد و بیداد را که دید، گفت: نپرس... کم و خلاصه می گویم اگر باید بگیری می گیری... می گفت گفت بگو: می گفت زن بینی بالا کشید و گفت: اسیر بعثی ها بودم... بچه من نیست... می گفت مشت کوبید توی پیشانی اش. رگ های شقیقه اش ورم کرد. رو به من کرد و گفت تو برو قصه ناموسی شده من دیگر برنمی گردم. رفقایش می گویند آمد جبهه. تمام مدتی که توی منطقه بود کفش و پوتین نپوشید. پابرهنه بود. بعدها فهمیدیم سید هم هست. اسمش شد سیدپابرهنه... برای شهید سیدحمید میرافضلی صلواتی بفرستید... .