آرشیو پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۹، شماره ۴۷۵۱
صفحه آخر
۱۲
زمانه عوض نشده

جان شاه

جمال میرصادقی

«حالا دیگه بخواب، بقیه قصه جان شاه رو فردا شب برات تعریف می کنم.»

«پری ها برای چی اومده بودن قصر حضرت سلیمان؟»

 «اومده بودن تو استخر بلور حضرت سلیمان آب تنی کنن.»

 «نمی تونستن تو شهر خودشون آب تنی کنن؟»

 «نه مادر.»

 «چرا نمی تونستن؟»

 «آخه مثه استخر بلور حضرت سلیمان تو شهرشون نداشتن و اون وقت هم تو شهرشون، هر که می دیدشون یه دل، نه صد دل عاشق شون می شد.»

 «چرا عاشقشون می شدن؟»

 «آخه مادر خیلی خوشگل بودند.»

 «تو قصر حضرت سلیمان مگه هیشکی نبود؟»

 «نه مادر، هیشکی نبود. سالار پرنده ها سالی یه بار می اومد قصر حضرت سلیمان تا آرزوی پرنده ها رو برآورده کنه.»

 «پرنده ها هم آرزو دارن مگه؟»

 «البته اونها هم مثه ما آدم ها آرزو دارن دیگه.»

 «پری ها، جان شاه، پسر پادشاه رو ندیدن؟»

 «نه، مادر، جان شاه رفته بود پشت درخت ها قایم شده بود.»

«جان شاه هم یه دل، نه صد دل عاشق دختر شاه پری ها شد؟»

 «آره عزیزم، بقیه شو فردا شب برات تعریف می کنم.»

«دختر شاه پری ها هم عاشق جان شاه می شه؟»

 «چرا نشه؟ جان شاه جوان با حیا و مقبولی نیست که هست، پسر پادشاه نیست که هست. حالا دیگه مادر چشم هاتو هم بذار تا خوابت ببره.»