آرشیو شنبه ۵ مهر ۱۳۹۹، شماره ۵۷۶۵
صفحه آخر
۲۰
خودنویس

زهر کلماتت را بگیر...

حامد عسکری (شاعر و نویسنده)

 کلمه ها قدرتی دارند که گاه کار بمب اتم را می کنند توی قلب آدمیزاد. مصاحبه ای از مادر شهید مدافع حرم می شنیدم که از او  پرسیدند چه چیزی بعد از رفتن پسرتان اذیت تان کرد و مادر شهید جواب داد: این که توی ختمش توی پچ پچ می گفتند حالا چقدر پول خونش را داده اند؟ می گفت این جمله ها کاردی بود وسط شاهرگ های قلب پاره پاره از داغ رعناپسرم که رفت و خیلی ها گفتند حقوق دلاری می گرفته... .جنگ تمام شده بود. مردم زیر منگنه فشارهای اقتصادی و اجتماعی آخرین رمق های جان شان را خرج می کردند. من حدود ساعت یک تعطیل می شدم و مادرم که مدیر دبیرستانی بود ساعت دو و نیم. پیاده از مدرسه می رفتم تا مدرسه مادرم که مسیر کوتاهی بود و از آنجا دوتایی با تاکسی می رفتیم خانه. آموزش وپرورش هم مثل خیلی از ارگان های دیگر، شرکت تعاونی کارکنان داشت. به اعضایش دفترچه می دادند و شما با آن دفترچه بعضی اجناس را می توانستی کمی ارزان تر بخری. چیز رایجی بود که توی اقتصاد کشور جاری بود. آن روز داشتیم با مادرم می رفتیم خانه که سر راه یکهو راه کج کرد سمت شرکت تعاونی. چند قلم خرده ریز خرید کرد و به قسمت پارچه فروشی که رسیدیم فروشنده که پیرمرد سیدی بود صدا بلند کرد و گفت: خانم پارچه ملافه ای سفید بروجرد آوردیم. دفترچه ای اگر می خواین بگید برش بزنم؟مادرم توی شش وبش خریدن و نخریدن بود که زنی بر غرفه پارچه فروشی ظاهر شد و گفت یک توپ پارچه ملافه ای بدهید من می خواهم. سید ریش خاراند که نمی شود. فقط دفترچه ای ها و زن، رو ترش کرد. انگار یک چیزی می خواست بگوید و مزمزه اش می کرد. فکر می کنم همه کلماتش را ورق زد و تلخ ترین هایش را انتخاب کرد و ریخت توی مسلسل دهانش و شروع کرد به شلیک کردن. اولین باری بود که دیدم مادرم توی خیابان بلند اشک ریخت و سید دستی به ریش بلند پنبه ای اش کشید و گفت: بر شیطون حروم زاده لعنت. زن یک جمله گفته بود: جنگ تموم شده، دیگه شهید نمی شه هیشکی. کفناشون مونده رو دست شون دارن تو خودشون تخس شون می کنن... .