آرشیو پنجشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۹، شماره ۴۷۶۸
صفحه آخر
۱۲
رسم زمانه عوض شده

وقتی تاریک شود

جمال میرصادقی

 «یه جایی خوندم که نویسنده ای گفته، داستان مثه یه خونه ایه که نویسنده خودشو توش زندانی می کنه و از پنجره هاش، هر چه می بینه می نویسه.»

 «برای چی خودشو زندانی می کنه؟»

 «برای اینکه اونو نبینن و مزاحم کارش نشن.»

 «چرا مزاحم کارش بشن؟»

 «اسرارشونو فاش می کنه.»

 «با خلوت کردن خودش تو خونه؟»

«آره، به نظر من خونه نیست، یه جنگله که نویسنده توش می ره؛ یه جنگل پر از درخت و پر از چهچهه پرنده ها و پر از گل ها و شکوفه ها، پر از خار و خسک ها و پر از پشه و مار و گزنده ها. آواز پرنده ها و عطر گل ها مستش می کنه و خار و خسک و گزنده ها تنشو آش و لاش می کنن.»

«خب؟»

 «هر کاری دلش می خواد می کنه و هر جا دلش می خواد  می ره... تو جنگل خودشه.»

«جنگل خودش؟»

«آره، خودش با خودشه، صدا ها حواس شو پرت نمی کنه.» 

 «چه صدا هایی؟»

 «صدا هایی رو که از بیرون جنگل می آد و اسم اونو صدا می زنن.»

«اسم اونو صدا می زنن؟»

«آره، هر چه از زخم هاش خون بیشتر می ره، صدا ها بلندتر می شن و اونو بیشتر صدا می زنن.»

 «از جنگل هیچ بیرون نمی آد؟»

«وقتی بیرون می آد که اسمشو همه صدا می کنن.»

«بعدش چیکا ر می کنه؟»

«منتظر می مونه.»

«منتظر  چی؟»

«منتظر اون، اون آخری. وقتی تاریک شه.»