آرشیو یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۹، شماره ۹۸۸۹
صفحه آخر
۱۲
کتابخانه

آب هرگز نمی میرد

محمدحسین بهزادفر

جناب آقای حمید حسام را باید به حق، از ماهرترین گوهرشناسان دریای ادبیات دفاع مقدس دانست. قهرمانان همه کتاب های او گوهرهایی گران قدر بوده اند که هرکدام در گوشه و کناری از این دریا غوطه ور بوده و بعد، با هنر قلم حمید حسام، صیدشده اند و در ویترین افتخارات دفاع مقدس قرارگرفته و تحسین مخاطبان را برانگیخته اند؛ یکی از آن قهرمان ها، جانبازی است به نام میرزا محمد سلگی. فرمانده ای که کتاب روایت زندگی اش، در میان کتاب های خاطرات جنگ، به شهادت تقریظ رهبر معظم انقلاب، یکی از بهترین هاست. ایشان هم چنین درباره این کتاب فرمودند:«نگارش درست و قوی، ذوق سرشار، سلیقه و حوصله، همت بلند، همه باهم دست به کار تولید این اثر شده است.» کتاب «آب هرگز نمی میرد» که حائز رتبه نخست جایزه جلال آل احمد در سال 1394 نیز شده است، در یازده فصل، تنظیم و تدوین شده و در انتهای هر فصل، تصاویر مربوط به وقایع و خاطرات آن آورده شده است. روایت کتاب، از تولد میرزا محمد آغاز می شود و تا انتهای عملیات مرصاد را در برمی گیرد و راوی که خود اوست بابیانی گرم و صمیمی داستان زندگی پرفرازونشیب و پرافتخار خود را برای مخاطب شرح می دهد. در بخشی از کتاب می خوانیم:«نیمه های شب، محمدحسین محجوب گفت: «حاج میرزا؛ نمی خواهی یک چرت بخوابی؟» چشمانم از خستگی بالا نمی آمد. به او گفتم:«می خوابم ولی یک ساعت دیگر بیدارم کن.» همه جای خاک ریز مثل هم بود؛ الا یک کانال که جان پناه مناسبی به نظر می رسید. به غیراز من10 نفر به ردیف آنجا دراز کشیدند که سه نفرشان بی سیم چی هایم بودند. محجوب نگاهم می کرد. کلاه آهنی را از روی سرم برداشتم و کنار بقیه دراز کشیدم. محجوب با آن نجابت و ادبش، دوباره بالای سرم آمد و گفت: «حاج آقا خواهش می کنم کلاهتان را برندارید.» کلاه را گذاشتم روی سرم. او هم آمد و کنارم دراز کشید، ولی نخوابید. سوز سرما و صدای انفجارها نمی گذاشت خواب به چشمم بیاید، اما چند نفر کنار من خرناس می کشیدند. محجوب رفت و یک پتو آورد و روی دو نفرمان کشید و خوابمان برد. هنوز کلاه آهنی روی سرم بود. نمی دانم شاید کمتر از نیم ساعت گذشت. کمی پلک هایم گرم شده بود و تازه داشت خوابم می برد که انگار یک شهاب سنگ بزرگ آسمانی روی سرم فرود آمد. از زمین کنده شدم و میان هوا چرخیدم و با صورت روی زمین خوردم. تمام بدنم مورمور شد و آسمان دور سرم چرخید. موشک سه متری کاتیوشا کنارمان منفجرشده بود. عده ای مثل مرغ سرکرده کنارم دست وپا می زدند. کلاه ازسرم افتاده بود؛ ولی همان کلاه که به اصرار محجوب روی سرم گذاشته بودم، ترکش موشک را گرفته بود و نگذاشته بود مغزم متلاشی شود. فقط موج انفجار آزارم می داد. چشمانم سو نداشت و همه جا را تار می دیدم...»شما می توانید این کتاب را که به تازگی به چاپ هفتاد و سوم رسیده است، در 384 صفحه و به همراه تصاویر باقیمت 35 هزار تومان، از موسسه نشر 27 بعثت تهیه فرمایید.