آرشیو پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۹، شماره ۴۷۷۳
صفحه آخر
۱۲
رسم زمانه عوض شده

بهشت تو آسمان است

جمال میرصادقی

«اینها چی ان تو آسمون برق برق می زنن و یه هو می افتن و خاموش می شن؟»

«شهاب های آسمونی ان مادر.»

«چرا خاموش می شن؟»

«نورشون تموم می شه دیگه.»

«ا... ا..یکی دیگه نورش تموم شد. کجا می رن؟»

«دوباره می رن تو آسمون.»

«بابا بزرگ می گه بهشت تو آسمونه و جهنم تو زمین.»

«هرچه بابا بزرگ می گه درسته.»

«می گفت آدم های بد می رن تو جهنم، آدم های خوب می رن تو آسمون.»

«آره. آدم های بد جاشون تو جهنمه.»

 «مسعود می گفت باباش آدم بدیه. آخه یه زن دیگه روآورده تو خونه شون.»

 «کار بدی کرده مادر.»

«باباش می ره جهنم؟»

 «آره مادر، می ره جهنم.»

«می گفت مامانش شب ها گریه می کنه.»

«زن بیچاره.»

«عمه مولود هم اون شب که اومده بود خونه ما، گریه می کرد، محمود خان هم یه زن آورده خونه شون؟»

 «نه ماد ر، حالش خوب نبود.»

«من اگه بابا جون یه زن بیاره خونه مون، باهاش قهر قهر می کنم.»

«تو پسر خوب منی.» 

«می زنم زن رو از خونه مون میندازم بیرون.»

 «کار خوبی می کنی.»

«بابام نیومده؟»

 «امشب دیر می آد.»

«نون قندی برام می آره؟»

«آره، برات می آره.»

«فردا که بیدار شم، با چایی می خورمش.»

«حالا بخواب مادر، خواب تو چشات نره.»