آرشیو پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹، شماره ۴۷۷۳
صفحه آخر
۱۲
پای بی قرار

روز هشتاد و نهم

شرمین نادری

از خیابان فرشته و کوچه پس کوچه های پیچ پیچش به سمت زرگنده می رویم، خانه های بلند و برج های بی انتها کم کم کوتاه می شوند و پنجره های سرد و دور، انگار گرم می شوند و نزدیک می آیند و دکان کفاشی و دکان خیاطی قدیمی و یک میوه فروشی کوچک ظاهر می شود جلوی چشم مان که روی شیشه اش نمره تلفن شش رقمی قشنگی نوشته اند. دوستم می گوید لابد یکی از شماره هایش کنده شده و من می گویم شاید قدیمی است، دوستم می گوید کاشی هایش از زمان گروهبان دومی هیتلر مانده و می خندیم. کنار مغازه اما درخت بلند خرمالویی است با کلی میوه های سرخ و نارنجی که از دیوار خانه ای آویزان مانده و بعد هرچه می رویم درخت ها و خرمالوها بیشتر می شوند و دیوارها کوتاه تر و خانه ها کوچک تر و آن وقت یک کوچه ای می بینیم که در دلش آبخوری قدیمی قشنگی دارد که روزی آب قنات از آن به حوضچه می ریخته و پر است از درخت های گردو و انجیر و خرمالو. 

می گویم اینجا تهران نیست انگار و دوستم می گوید تهران همین است دیگر، آنجایی که ما زندگی می کنیم زندگی وجود ندارد و دستش را می برد سمت آب قناتی که می دود توی جوی و می گوید کاش می شد دستم را بشورم. بعد اما کوچه ای باریک می بیند و خانه ای که آفتاب عصر افتاده روی دیوارش و از من می پرسد به نظر آن خانه کاه گلی است؟

و من می گویم وسط تهران؟ و هردو می رویم تا انتهای کوچه و می بینیم کسی روی دیوار آجری اش کاهگل کشیده و بهارخواب خوب قدیمی اش را با شیشه پوشانده اما خانه اش را حفظ کرده و آن وقت هردو آه می کشیم. 

دوستم می گوید کاش می شد در بزنیم، من می گویم کاش می شد از دیوار بپریم و بعد با شیطنت گوشی را بالا می برم و از بالای دیوار باغ که شیروانی فلزی پهلوی اول دارد عکس می گیرم و می دویم و می رسیم سر کوچه و توی گوشی نگاه می کنیم، پرنده ای روی درختی نشسته و بقیه عکس فقط شاخه های خرمالوست، نارنجی ها، نارنجی هایی که قلب تهران بودند و دارند توی این همه دود و ماشین و ماسک و مرض فراموش می شوند.