آرشیو پنجشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰، شماره ۴۹۳۲
صفحه آخر
۱۲
تاکسی نوشت

داستان

سروش صحت

جلوی تاکسی نشسته بودم؛ راننده نگاهی به من کرد و پرسید:«این داستان هایی که در تاکسی می نویسی رو گاهی می خونم.» گفتم:«خیلی ممنون، لطف می کنید.» راننده پرسید:«چرا اینها را می نویسید؟» گفتم:«نمی دونم انگار عادت کردم هر پنجشنبه یکی بنویسم.» راننده گفت:«هیچ وقت کاری را بی دلیل و از روی عادت نکن.» پرسیدم: «چرا؟» راننده گفت:«یه دفعه چشمات را باز می کنی و می بینی سی ساله داری یه کاری رو می کنی که اصلا دوستش نداشتی، کل عمرت رفته ولی هیچی به هیچی.» پرسیدم:«شما چند ساله راننده تاکسی هستی؟» راننده گفت:«سی و چهار سال.» گفتم «از شغلت راضی هستی؟» راننده گفت:«نه.» گفتم: «پس چرا سی و چهار سال داری همین کار رو می کنی؟» راننده گفت:«عادت کردم.» به راننده گفتم:«مگه خودتون الان نگفتید هیچ کاری رو از روی عادت نکن، پس چرا این کار رو ول نمی کنید؟» راننده همان جا وسط خیابان ترمز کرد و از ماشین پیاده شد و خلاف جهت پیاده رفت و دور شد. از تاکسی پریدم پایین و گفتم:«کجا؟» راننده گفت: «دارم می رم یه زندگی جدید را شروع کنم.» گفتم: «مگه می شه؟» راننده گفت:«بله، می شه، دیگه نمی خوام کاری رو که  دوست ندارم بکنم.» گفتم: «باورم نمی شه، غیرممکنه آدم بتونه یک دفعه همه چی رو زیر و رو کنه.» راننده همان طور که داشت دور می شد، گفت:«اگه آدم توی داستان هم نتونه کاری که دلش می خواد رو بکنه دیگه باید فاتحه این زندگی را خوند.»  راننده این را گفت و رفت و داستان تمام شد یا شروع شد... .