آرشیو سه‌شنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، شماره ۵۲۳۷
جامعه
۱۱
شکاربان

خاطرات سفر و حضر

(231)
دکتر اسماعیل کهرم

بچه های روستای«جر» من را می شناختند. این روستا در سنگ انداز مرز ایران و پاکستان بود. بچه ها اسم من را آقای تمساح گذاشته بودند. سالی یک، دو و سه باری آنجا می رفتم. به دنبال «گاندو» یا تمساح پوزه کوتاه ایرانی. «شه بخش» خان مسوول پاسگاه نگور با من بود. زیر یک درخت بزرگ منزل کردیم. یک زیلو روی زمین انداختیم و در کنار یک برکه اطراق کردیم. در روستای «جر» عروسی بود. برای ما ناهار آوردند. یادم نیست چه خوردیم ولی پر از گوشت بود و چربی... بلوچ ها با چه ولعی آن را می خوردند. شه بخش خان پنجه ها را در بشقابش کرد و یک تکه گوشت برداشت و بیا، بیا کرد و انداخت پای درخت. یک بزمجه بزرگ و چاق آن را بلعید و نزدیک تر آمد بالای درخت یک جفت سنجاب بلوچی لانه داشتند. پنج بچه راه راه زیبا با هوشیاری به ما نگاه می کردند، مادر هم با نگرانی ما و بچه هایش را می پایید.پستاندارانی با این ظرافت و زیبایی هرگز ندیده ام. بچه ها در کف دو دست جای می گرفتند. راه راه ها سفید و خاکستری از سر تا دم امتداد داشتند. با علامت مادر ناگهان همگی در شکاف تنه ناپدید می شدند و باز پیدا می شدند! دو نفر از اهالی روستا می خواستند من را ببینند؛ نزد آنها رفتم. از من یک بولدوزر می خواستند تا یک برکه در امداد رود سرباز حفر کنند. راستی اگر دولت از برآوردن درخواستی به این حیاتی و در عین حال کوچکی عاجز است به چه درد می خورد؟ گریه ام گرفت؛ با اشک گفتم که کاره ای نیستم. گفتم به استانداری رجوع کنید. زدند زیر خنده گفتند شما هم دولتی شدین؟ صدای غریو شادی از میدان دهکده آمد به شه بخش خان گفتم چه خبره؟ گفت: حتما برای شان هدیه عروسی خوبی رسیده. پسر بچه ای دوان دوام آمد با خوشحالی گفت: یک منبع 500 لیتری آب هدیه داده اند. شه بخش با شادی دست ها را به هم کوفت. در بلوچستان شه یعنی خدا و شه بخش یعنی خدا داده!