آرشیو چهارشنبه ۱ تیر ۱۴۰۱، شماره ۲۳۰۵۴
فرهنگ: مقاومت
۷
روایت صدثانیه ای

جشن تولد

ابوالقاسم محمدزاده

سلام بابایی. منم نرگس! همه هوامو داشتن. اما از تو چه پنهون، دلم بدجوری هواتو کرده. همه هوامو داشتن و بزرگ شدم. هرچه بزرگ تر می شم، دلتنگیام بیشتر می شه و انگار دلم کوچک تر. راستی مامان می گه:

- لباساتو برای من یادگاری گذاشتی. 

آخه بابا جون! من که پسر نیستم. غیر از اون، برام بزرگن و نمی تونم بپوشم.

اما... کلاهتو می ذارم سرم و جلو قاب عکست وا می ستم. برات احترام می ذارم.مامان جون می گه:

- چقدر شبیه بابات شدی دختر!

اون وقت دلم تنگ تر می شه و دماغم تیر می کشه. مگه می شه دلتنگت نباشم. بابا اسماعیل! امروز خیلی دلم هواتو کرده. می دونی که روز تولدته. 

بابا جون دوستم می پرسه؛ 

- خانزاده! برا بابات جشن تولد نمی گیری؟ 

بابا جون! سی و شیش تا شمع تو چشام روشن شده زلال زلال. دود نداره. دودش تو خونه دلمه. نورش تو فکرمه. روشن روشن. تولد 36 سالگیت مبارک.

موضوع: شهید مدافع حرم اسماعیل خان زاده