همین جا می مانم
روزهای اولی که پسرم به جبهه رفته بود، یک شب خواب دیدم دوتایی از بهارستان- یکی از باغ های منطقه- می آییم. آنجا بسیار سرسبز و زیبا بود. کنار جوی آبی نشستیم که علی اکبر رو کرد به من:
- پدر، شما بروید.
برگشتم و نگاهش کردم. دوست داشتم بیشتر کنارش بمانم؛ اما چیزی نگفتم.
او ادامه داد: «من همین جا می مانم...»
از جایم بلند شدم و راه افتادم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که یک لحظه ایستادم و دوباره نگاهش کردم. همان طور که نشسته بود، به آب روان خیره نگاه می کرد...
یکهو باغ و درختان و آب روان درهم تنید و بیدار شدم!
تا چند روز فکرم مشغول آن خواب بود! او توی بهارستان زیبا مانده بود و من بیرون رفته بودم...
کمی بعد خبر شهادتش را برایمان آوردند...
خاطره ای از شهید علی اکبر ارغیش
راوی: غلامحسین ارغیش، پدر شهید