آرشیو پنج‌شنبه ۲ تیر ۱۴۰۱، شماره ۲۳۰۵۵
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

خبر آمد خبری در راه است

شاید این جمعه بیاید...

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید... شاید

پرده از چهره گشاید... شاید

دست افشان... پای کوبان می روم

بر در سلطان خوبان می روم

می روم بار دگر مستم کند

بی سر و بی پا و بی دستم کند

می روم کز خویشتن بیرون شوم

در پی لیلا رخی مجنون شوم

هر که نشناسد امام خویش را

بر که بسپارد زمان خویش را

با همه لحن خوش آواییم

در به در کوچه تنهاییم

ای دو سه تا کوچه زما دورتر

نغمه تو از همه پرشورتر

کاش که این فاصله را کم کنی

محنت این قافله را کم کنی

کاش که همسایه ما می شدی

مایه آسایه ما می شدی

هر که به دیدار تو نایل شود

یک شبه حلال مسائل شود

دوش مرا حال خوشی دست داد

سینه ما را عطشی دست داد

نام تو بردم لبم آتش گرفت

شعله به دامان سیاوش گرفت

نام تو آرامش جان من است

نام تو خط اوان من است

ای نگهت خاست گه آفتاب

در من ظلمت زده یک شب بتاب

پرده برانداز ز چشم ترم

تا بتوانم به رخت بنگرم

ای نفست یار و مدد کار ما

کی و کجا وعده دیدار ما

دل مستمندم ای جان به لبت نیاز دارد

به هوای دیدن تو هوس حجاز دارد

به مکه آمدم ای عشق تا تو را بینم

تویی که نقطه عطفی به اوج آیینم

کدام گوشه مشعر کدام کنج منا

به شوق وصل تو در انتظار بنشینم

ای زلیخا دست از دامان یوسف بازکش

تا صبا پیراهنش را سوی کنعان آورد

ببوسم خاک پاک جمکران را

تجلی خانه پیغمبران را

خبر آمد خبری در راه است

سرخوش آن دل که از آن آگاه است

شاید این جمعه بیاید... شاید

پرده از چهره گشاید... شاید...  

مرحوم آقاسی 

زلال چشمه خضر

پری رخی که خداوند زلف پرشکن است

بلای کشور و آشوب شهر و ماه من است

به زیر هر خم جعدش هزار چین و شکن

ولی هزار دل و جان اسیر هر شکن است

فراز سروش از ماه و مشتری ثمر است

به گرد ماهش از مشک و غالیه رسن است

نه همچو رنگ رخ او شقیق در بستان

نه همچو لعل لب او عقیق در یمن است

به چین طره او نافه ختا نه شگفت

به چشم جادوی او بین که آهوی ختن است

اگرچه نرگس جادوی او نه هارونست

ولی به هاروت آموزگار مکر و فن است

وگرچه لعل سخنگوی او نه یاقوت است

ولی به یاقوت افسوس خوار و خنده زن است

چنان که شمس رخش تافته ز مغرب زلف

علامتی ز ظهور ولی ذوالمنن است

بزرگ آیت یزدان ولی و حجت عصر

که مرزبان زمین است و خسرو زمن است

به قلبش اندر اسرار غیب منکشف است

به جانش اندر انوار قدس مقترن است

هوای او به سر خلق بهتر از خرد است

ثنای او به لب طفل، خوشتر از لبن است

نهال روضه خلدش حکایتی است ز لب

زلال چشمه خضرش حدیثی از دهن است

حیات نیست جهان را مگر به هستی او

که اوست جان گرامی و این جهان بدن است

غیاب اوست به عالم همیشه عین ظهور

چنان که نور به چشم اندر است و جان به تن است

به راه او شهدالله شهادت از دل و جان

امید پیر و جوان، آرزوی مرد و زن است

ملک الشعرای صبوری

طالع موعود من

خیام ظلمتیان را، فضای نور کنی

به ذهن ظلمت اگر لحظه ای خطور کنی

نشسته ام به عزای چراغ مرده خود

بیا که سوگ مرا، ای ستاره! سور کنی

برای من، همه، آن لحظه است، لحظه قدر

که چون شهاب، در آفاق شب عبور کنی

هنوز می شود از شب گذشت و روشن شد،

اگر تو- طالع موعود من!- ظهور کنی

تراکم همه ابرهای زاینده!

بیا که یادی از این شوره زار دور کنی

کبوتر افق آرزو! خوشا گذری

بر این غریب، بر این برج سوت و کور کنی

چه می شود که شبی، ای شکیب جادویی!

عیادتی هم از این جان ناصبور کن

مرحوم حسین منزوی