آرشیو پنجشنبه ۹ تیر ۱۴۰۱، شماره ۲۳۰۶۱
اخبار کشور
۳
چشم به راه سپیده

من و از تو جدائی وای بر من!

غربت زمانه!

ای ماه ترین غم شبانه

ای مطلع شعر عاشقانه

ای رویش دست در سپیده

ای بارش اشک بی بهانه

ماییم و همین کویر تشنه

در حسرت جرعه ای ترانه

هر جمعه غروب می کشم باز

بار غم تو به روی شانه

شد شنبه مسافری نیامد

هر ندبه تو می زنی جوانه

عمر من و این غزل چه کوتاه

اینک تو و غربت زمانه

م. عابر دامغانی

قدم های سبز

برای دیدنت آئینه بود می باید

غبار آینه ها را ز دود می باید

تو آنچنان که بزرگی و حیرت انگیزی

به دیدنت همه تن دیده بود می باید

بهار خرم روی نگار در راه است

تمام پنجره ها را گشود می باید

به قبله رخ نازت نماز می آریم

که در مقابل کعبه سجود می باید

قدوم سبز تو را لاله ها شکفت از خاک

به خاک پای شما دیده سود می باید

نه این که روی تو تنها ستودنیست عزیز

که هر که عشق تو دارد ستود می باید

هوای بی تو برایم همیشه بارانیست

غم فراق تو را دیده رود می باید

«ز گریه نرگس چشمم نشسته در خون است»

به راهت ای گل نرگس کبود می باید

گرفته گوهر نام تو بر زبان «ساقی»

به بوسه از لب لعلش ربود می باید

ساقی

عدل جهان آرا

نیست بازار جهان را به از این سودائی

که دهی جان پی هم صحبتی دانایی

دوش پروانه چنین گفت به پیرامن شمع

سوزم اندر طلب صحبت روشن رایی

بایدت خون جگر خورد بیاد لب یار

نیست در خوان محبت به از این حلوائی

رفرف عشق بنازم که برد عاشق را

تا به جایی که نباشد دگر آنجا جائی

پای لرزان دل حیران ره پر چه شب تار

دست گیرد مگر از کوردلان بینائی

راستی کجروی چرخ فزون گشت کجاست

دست اخترشکنی پای فلک فرسائی

دست بیداد جهان ساخته ویران باید

پا گذارد به میان عدل جهان آرائی

شادمان باش صغیرا که خدیوی عادل

باز طرح افکند از عدل و عطا دنیائی

مرحوم صغیر اصفهانی

تشنگی قرن ها

می دانم آدینه ای خواهی آمد

که سحرگاهانش سوای همه روزهاست

خورشید شادمانه ترین طلوعش را خواهد کرد

و دنیا رنگ دیگری خواهد گرفت

چهار فصل یکی خواهند شد

و در پیکر بهار به تو خوشامد خواهند گفت

و جهان دوباره طعم

محبت و دوستی را خواهد چشید

تو خواهی آمد

و تشنگی قرن ها را فرو خواهی نشاند

؟

وای بر من!

من و از تو جدائی وای بر من

تو و بی اعتنائی وای بر من

به وقت مرگ و در قبر و قیامت

سراغم گر نیائی وای بر من

عطر سیب

تا کی به شکل خاطره ای گم ببینمت

در عطر سیب و مزه گندم ببینمت

من آن همیشه چشم به راهم به من بگو

یک جمعه در هزاره چندم ببینمت؟

در کوچه های یافتنت پرسه می زنم

شاید که در میانه مردم ببینمت

در خشکسال شادی و در قحط عاطفه

با یک سبد امید و تبسم ببینمت

امشب دوباره گریه من در غزل تنید

شاید میان بغض و ترنم ببینمت

باید که باشی و معنا کنی مرا

تا کی به شکل خاطره ای گم ببینمت

سعید ربیعی