آتش سرکشی
چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است / جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته است؟
این آسمان بی تو گویی، سنگی است بر خانه امروز / سنگی که راه نفس را، بر چاه بیژن گرفته است
از چشم می گیرم آبی تا پای تا سر نسوز / مزین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترسم نیایی و اید، خاکستر من به سویت / آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار / !حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته است