شوکران نوش
تنهایی
می پرسد از من کیستی؟ می گوی مش اما نمی داند / این چهره گمگشته در آیینه خود را نمی داند
می خواهد از من فاش سازم خویش را باور نمی دارد / آیینه در تکرار پاسخ های خود حاشا نمی داند
می گویمش گمگشته ای هستم که در این دور بی مقصد / کاری به جز شب کردن امروز یا فردا نمی داند
می گویمش آنقدر تنهایم که بی تردید می دانم / حال مرا جز شاعری مانند من تنها نمی داند