اعتماد که نداشته باشی، هیچ چیزی نداری
آخرین رفیقانه سال را برای «ابراهیم حقیقی» می نویسم. برای کسی که بسیار به او مدیونم و عنوان یادداشتم به خصوصیت یگانه او اشاره دارد؛ اعتماد. خیلی ها حقیقی را می شناسند، چه به واسطه آشنایی رودررو و چه به خاطر جایگاهی که در حرفه گرافیک دارد، جایگاهی که فقط به دلیل چیره دستی اش در این حرفه نیست که آن هم بسیار مهم است، بلکه به دلیلی بسیار بزرگ تر و آن هم نقشی است که به مانند لنگر برای مواقعی که کشتی این حرفه دچار توفان می شود که به جد باید بگویم، بعد از درگذشت استاد مرحوم مان ممیز، تنها کسی بوده و هست که چنین نقشی درخور اوست، بر عهده دارد. روزی کامبیز نوروزی (که صنف ما بسیار به او مدیون است و امیدوارم اجل مهلت دهد تا رفیقانه او را هم بنویسم) به من در مورد جایگاه حقیقی در صنف ما گفت، ابراهیم خلیفه ممیز است. این سخن ممکن است به مذاق بعضی خوش نیاید ولی برای آن دلایلی چند دارم که در این یادداشت یکی از آنها را خواهم آورد.
آشنایی من با ابراهیم به حدود 32 سال پیش بازمی گردد. با مرتضی تفرشی (که امید دارم رفیقانه او را هم بنویسم) و قصد مصاحبه با او را داشت و از من خواسته بود که به عنوان یک گرافیست، در انجام آن کمکش کنم، به دیدنش رفتیم. آتلیه آن روز حقیقی در خیابان سهیل بود، کمی پایین تر از پل رومی، در خیابان شریعتی. مجموعه ای بود که تعدادی از متخصصین گرافیک و تبلیغات، هرکدام در آن دفتری داشتند. اولین دیدارم با حقیقی را خوب به یاد دارم، در برخوردش حس سرمایی آشکار دیدم که برای من که با دیگران به سرعت صمیمی می شوم و گرم می گیرم، مانند یک دیوار سخت بود که نمی شد از آن عبور کرد. با این وجود، بعد از مصاحبه، دل به دریا زدم و چند کار نشانش دادم و نظرش را خواستم. با همان سردی و خیلی صریح و منقدانه نظرش را گفت که انصافا دقیق و به جا بود. با این وجود همچنان حس می کردم آن دیوار بین مان وجود دارد که اجازه رد شدن از آن را ندارم که بعدها فهمیدم کاملا اشتباه می کنم. مدتی بعد، از سوی شرکت شیلات، سفارشی گرفتم که کارهای گرافیک برگزاری یک سمینار را انجام دهم. کارهای مختلفی بود که باید صورت می گرفت و یکی از آنها طراحی پوستر. به سفارش دهنده پیشنهاد کردم که پوستر را آقای حقیقی طراحی کند که پذیرفتند و ارایه این سفارش به حقیقی، دومین دیدارم با او بود، گمان می کنم سال 1370. سومین دیدارم یکسال بعد بود که ایده راه اندازی یک تشکل صنفی برای طراحان گرافیک را با او مطرح کردم، با همان سردی پرسید که «می خواهی دکان باز کنی؟»، انصافا این سخنش مرا دلگیر کرد، من که آن روزها با شور و حرارت بسیار، عده ای جوان را برای راه اندازی چنین تشکلی گرد آورده بودم و با دشواری های عدیده سیاسی آن روزهای کشور، کار را پیش می بردم، انتظار این برخورد را نداشتم. پاک ناامید شدم. اما چندروز بعد ابراهیم به سراغم آمد و گفت بیا باهم به دیدار یک نفر برویم. نامی از آن یک نفر نبرد. سوار ماشینش شدیم و به خیابان پاکستان رفتیم. زنگ آپارتمانی را زد و در باز شد و داخل شدیم و آنجا بود که هاج و واج ماندم، در آتلیه استاد ممیز بودیم. وحشت برم داشت. تا آن روز هرچه در مورد ممیز شنیده بودم از بزرگی و یکتایی اش بود و اینکه چقدر در برخورد با افراد کوچک تر، سخت زبان است و از تحقیر کم نمی گذارد تنها دفعه ای که او را با فاصله، در نمایشگاهی دیدم، شاهد چنین برخوردی از استاد بودم. واقعا ترسیده بودم که حقیقی به ممیز گفت «این همانی است که همیشه منتظرش بودی». از این گفته تعجب کردم و وقتی برخورد بسیار گرم و صمیمی استاد ممیز را دیدم، بیشتر تعجب کردم. انگار سال ها بود مرا می شناخت. بعدها که از استاد دلیل آن همه محبت و صمیمیت را پرسیدم، جواب داد که «ابی آنقدر با اطمینان و اعتماد از تو برایم گفت که هیچ شکی برایم باقی نماند» و من حیرت زده که چقدر در تصورم نسبت به حقیقی بر خطا بودم. سال ها بعد که مشغول آماده سازی ویژه نامه نشریه «فرهنگ و پژوهش»، در آخرین سال حیات استاد ممیز، برای بزرگداشت او بودم و از استاد در آن حال خواستم که انجام مصاحبه ای را بپذیرد، گفت «به شرطی که ابراهیم با من گفت وگو کند» و این آخرین مصاحبه ممیز بود.
ابراهیم یک دارایی منحصر به فرد دارد، اعتماد. اگر هزار بار هم از این اعتماد آسیب ببیند، نفس اعتماد به آدم ها را از دست نمی دهد. بارها از من ناراحت شده و به تلخی و تندی با من سخن گفته، قطعا با بسیاری دیگر همچنین بوده، ولی این دلیل نشده که اعتمادش را به انسان ها از دست بدهد، حتی به آنها که ممکن است ناامیدش کرده باشند. می خواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «گرمای بی پایان یک کوه یخ» ولی دیدم اعتماد برای رفاقت مهم تر است.