آرشیو پنجشنبه ۴ خرداد ۱۴۰۲، شماره ۴۵۶۲
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

بدرود خسرو با یاران- 2

مهدی افشار (پژوهشگر)

خسرو چهار همسر آفتاب چهر داشت، هر چهار را نزد خویش فراخواند و همه راز دل با آنان در میان گذارد: «اکنون گاه رفتن فرا رسیده و از این پس دیگر مرا نخواهید، از رفتن من غمین نباشید. من به سوی دادار مهربان می روم و این رفتن را بازگشتی نیست». همسران خسرو چون این سخن بشنیدند، از هوش برفتند و از اندوه خروشیدند و چهره خراشیده، مویه کردند و آرایه از خویش دور گرداندند و فریاد برآوردند که ما را نیز با خود از این سرای سپنجی ببر و شاه در پاسخ زاری های شان گفت: «همه راه همین است، همان گونه که خواهران جمشید جم با همه شکوه و بزرگی شان و مادرم، دخت افراسیاب که آن گونه از دریای آب بگذشت و ماه آفرید دختر تور که چون او کسی در زمانه ندیده بود، همه بالین از خاک و خشت دارند و به راستی نمی دانم در بهشت جای گرفته اند یا در دوزخ. اکنون با اندوه و زاری برای رفتن من، دل مرا میازارید تا این راه دشوار بر من آسان شود». آن گاه لهراسب را نزد خود فراخواند و درباره همسرانش با او این گونه سخن گفت: «اینان بتان فروزنده جان پاک من هستند و در این سرای خواهند ماند؛ با آنان چنان به مهر رفتار کن که چون یزدان تو را به نزد خود فراخواند، روانت از آنچه کرده ای شرمگین نباشد و چنان نباشد که وقتی مرا با پدرم سیاوش بدیدی، از شرم دو خسرو، غمین و افسرده گردی».

لهراسب هرآنچه خسرو فرمان داد، پذیرفت و بانوان را گفت به ایوان بازگردند و اندوهی به دل راه ندهند که جایگاهشان همچنان والا نگریسته خواهد شد و همه شاد و خندان در ایوان خواهند ماند و هرگز اندوهی در نبود خسرو به دل راه نخواهند.

خسرو دگرباره لهراسب را گفت که به ایوان رفته، آیین شهریاری به جای آورد و در سراسر گیتی جز تخم نیکی میفشاند و تنها داد جوید و به داد رفتار کند. لهراسب به ایوان بازگشت تا زمینه تاج گذاری را فراهم آورد و گروهی از بزرگان سپاه نیز با او همراه شدند؛ بزرگانی چون رستم دستان، گودرز گیو، گستهم و بیژن و هفتمین نفری که با آنان همراه شد، فریبرز، فرزند کاووس بود و سپس توس نیز به آنان پیوست؛ همه از دوری خسرو خروشان. بامداد دیگر که خسرو راهی می شد، هزاران هزار از مردمان، شاه را بدرقه کردند و همه دشت و کوه پر ناله و خروش بود، گویی از سنگ ناله برمی خاست و از شاه می خواستند آنان را به خود واننهد: «ما همه پای اسب تو را خاک هستیم و آذرگشسب تو را نیایش می کنیم، آخر چرا تنها برای تو سروش آمده، چرا بر فریدون چنین سروشی نمایان نگشته؟» خسرو از آن همه مویه، در شگفت شد و در پاسخ گفت: «همه این مهرورزی ها از نیکویی و از والایی سرشت شماست؛ غمین مباشید که دور نباشد همین راه را که من درنوردیده ام، شما نیز خواهید پیمود، پس روان خویش را روشن نگاه دارید. اکنون بازگردید تا من این راه را در تنهایی خویش بسپرم». با این سخن خسرو، زال، رستم و گودرز با او بدرود گفته، بازگشتند، اما گیو، توس، بیژن، فریبرز و گستهم با او همراه شدند. آنان یک روز و یک شب همراه خسرو برفتند تا به چشمه پر آبی رسیدند و در کنار چشمه فرود آمده، بنشستند و بخوردند و بنوشیدند. خسرو آنان را گفت: «همین جا می مانیم، دیگر پیش نمی رویم و چون خورشید دمیدن گیرد، روزگار جدایی فرارسیده، به سروشی می پیوندم که با او آشنایی یافته ام. اکنون بنشینیم و از گذشته ها یاد کنیم». چون بهری از شب تیره بگذشت، خسرو تن به آب روشن سپرد و در زیر لب زند و اوستا خواند و گفت: «فردا چون بلند آفتاب برآید دیگر مرا مگر به خواب نبینید و شما نیز بازگردید، چون به زودی بادی سخت از کوه وزیدن خواهد گرفت و برف بسیاری از ابر سیاه خواهد بارید و اگر اینجا بمانید، راه بازگشت به ایران بر شما بسته خواهد شد».

ادامه دارد...