اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی
نگار تازه خیز ما کجایی؟
به چشمان سرمه ریز ما کجایی؟
نفس بر سینه طاهر رسیده
دم رفتن عزیز ما کجایی؟
سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
«نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی»
غروبی را تداعی می کنم با شوق دیدارش
تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمی خواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟
از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی
به طبع طوطیان هند عادت کرده ام ، هندو
همه شب رام رامی گفت و من الله اللهی
هلال نیمه شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کوتاهی
اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی
دشت خسته، کوه ابری، آسمان خاکستری
راه در پیش و زمین سرد و زمان خاکستری
کوله بار از شوق خالی، پای رفتن، لنگ
مثل جنگل های بی خورشید، جان خاکستری
دست های پینه بسته، چشم های شرمگین
در میان سفره ای بی رنگ، نان، خاکستری
باغ خلوتگاه پاییز، آفتاب، اندوهناک
خنده بر لب های گل های جوان، خاکستری
چون شبان بی رمه در دشت شب، دلتنگ ما
نی شکسته، دل شکسته، آسمان خاکستری
در عزای لاله ها بر سر زنان خاتون ابر
خون گل می ریزد از چشم زمان، خاکستری
ای بهار گمشده، چشم تماشا باز کن
تا به کی ما را دل و دست و زبان خاکستری
من و ظهر و کویر و انتظاری
ز پای عابری شوق گذاری
صدای دور و در پیش نگاهم
گریز جاده و گرد سواری
گره خورده ست با جانم، سکوت تلخ تنهائی
کجایی ای بهار آیین که از دل عقده بگشایی
تمام انتظارم را به چشم کوچه می ریزم
مگر روزی نسیم آسا، ز راه رفته بازآیی
کسی دستان سردم را به مهمانی نمی خواند
کسی در من نمی بیند، شرار بی هم آوایی
شب غوغای توفان و خیال دور دست روز
من و امواج بی ساحل، من و بهتی تماشایی
بهاران گرچه بی رنگند، این سوی نگاه من
هنوز ای عطر آغازین، هنوز اما تو با مایی
از بس که درد می کشی و دم نمی زنی
حتی خدا به صبر تو تبریک گفته است
مهتاب اگر هنوز درخشنده مانده است
نام تو را در این شب تاریک گفته است
نام تو را پرنده به گوش بهار خواند
صدها درخت پیر جوان شد جوانه زد
چتر اقاقیا به سر کوچه ها نشست
گیسوی باغ را نفس باد شانه زد
گیسوی شهر عطر تو را پخش می کند
بی شک عبور کرده ای از این کنارها
دلدادگان رفته کفن پاره می کنند
صوت سلام می شنوم از مزارها
این انتظار، پشت زمین را شکسته است
آقا تو شانه های زمان را تکان بده
تنها به دست تو کمرش راست می شود
لطفی کن و دوباره خودت را نشان بده
این انتظار را به بهاری تمام کن
یا ذره ای به ما بده از آن صبوریت
بی تو نفس کشیدن و مردن بدون تو
تقدیرمان مباد که سخت ست دوریت