آرشیو پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، شماره ۵۰۷۳
صفحه آخر
۱۲
شاهنامه خوانی

اسفندیار بر گیتی چشم فرو می بندد

(1)
مهدی افشار

سیمرغ نیک دریافت آنگاه که زرتشت، اسفندیار نوزاد را در آب مقدس شست وشو داد، اسفندیار بی آنکه خود بخواهد به هنگام فرورفتن در آب چشمان خویش را بسته است و به همین روی چشمان وی رویین نگشته، آسیب پذیر شده است و نیز سیمرغ نیک می دانست اسفندیار نه تنها به هنگام فرو رفتن در آب مقدس برای رویین تن شدن چشم فروبسته بود، که چشم خرد او نیز تاریک شده بود، وگرنه درباره اندرزهای مادر اندکی می اندیشید و پهلوانی های رستم را در نگاهداشت خاندان کیانی در یاد می داشت و در برابر لابه های رستم که از نبرد با او پرهیز داشت، اندکی نرمی نشان می داد و می توان به روشنی گفت که اسفندیار بی خویشتن خویش مرگ را آرزو می کرد و اینک مرگ: گفته شد پس از نبرد سهمگین دو پهلوان یکی جوان و با سری پر باد و دیگری پیر و با پیشینه ای درخشان هر دو دست از نبرد شستند و به سرای خویش بازگشتند. پهلوان پیر با تنی خونین به دیوان خود بازگشت و با یاری سیمرغ پاکیزه تن از هر زخمی پگاهان دیگر به سراپرده اسفندیار آمد و او را فراخواند نه به نبرد، که به آشتی. پهلوان پیر همان گونه که سیمرغ او را گفته بود، باز هم نزد اسفندیار لابه کرد که تن خویش میازار که او خود تو را تا دربار گشتاسب همراه خواهد شد و اسفندیار با پوزخندی لابه های رستم را پاسخ گفت، اگرچه از درست تنی رستم و شادابی رخش که روز پیشین آن گونه او را زار و نزار ترک گفته بودند، در شگفت بود.

اسفندیار نه تنها به خواهش های رستم به مهر پاسخی نداد، که بر او خروشید که ای کاش نام تو در جهان ناپدید شده بود و افزود می داند که از نیرنگ زال اکنون بدین سان درست گشته است وگرنه امروز می بایست در جست وجوی گور خویش می بود. رستم در پاسخ گفت: آیا از نبرد و خون ریختن سیر نگشته ای، از جهاندار یزدان پاک بترس و این گونه چشم خود را کور نگران. من امروز برای نبرد نیامده ام و آمده ام از تو به زاری و به لابه بخواهم دست از کینه جویی بشویی و راه آشتی در پیش گیری.

من امروز نز بهر جنگ آمدم / پی پوزش و نام و ننگ آمدم

تو با من به بیداد کوشی همی / دو چشم خرد را بپوشی همی

تو را به خورشید و ماه و به اوستا و زند سوگند می دهم که راه گزند در پیش نگیر و به خانه ام بیا که در خانه خویش تو را گرامی می دارم و در گنج دیرینه خاندان خویش را به روی تو می گشایم و آنگاه هرچه فرمان دهی همان کنم و چون به درگاه گشتاسب رسیدیم، اگر فرمان مرگ مرا داد شایسته آن هستم و اگر به بندم کشد، فرمان ببرم. اکنون هر آنچه در توان دارم به کار می گیرم تا تو را از کارزار سیر گردانم.

دریغا که اختر اسفندیار روی به خاموشی داشت که این گونه لابه های رستم را پاسخ گفت: ای مرد فریب، من اندیشه نبرد ندارم. تو پای در بند بنه و با من همراه شو که مرا از تو کینه ای نیست و آنچه از تو می خواهم برآورده گردانی، فرمان شاهنشاه ایران است. باز هم رستم زبان به مهر گشود: شهریارا راه بیداد در پیش مگیر که اگر در این نبرد کشته شوی، نام من زشت و خوار می شود. از دل کینه را برون کن و دیو را با خرد هم نشین مگردان.

اسفندیار در پاسخ گفت: تا کی سخن بیهوده می گویی، آیا از من می خواهی بر فرمان شهریارم پشت کنم؟ که هرکس به فرمان شاه جهان پشت کند، روزگار او به سر آید، تنها پاسخی که پذیرای آن هستم، اینکه پای در بند نهی و با من همراه گردی.

رستم دانست که لابه های او به کار نیاید. آنگاه کمان را به زه کرد و آن تیر گز را که پیکانش را با آب رز راستایی داده بود، در چله کمان گذاشت ولی تیر را رها نکرد، سر به سوی آسمان کرده گفت: ای آفریننده خورشید و ماه، ای تو که دانش و شکوه و زور را فزونی می بخشی، تو خود آگاهی که تا کجا از او خواستم دست از نبرد بشوید و چه زاری ها کردم که مگر از این کارزار سر بپیچد و تو خود می دانی او تنها در بیداد می کوشد و زورمندی خویش را به من می فروشد. از تو می خواهم مرا به بادافره این گناه مگیری.