آرشیو سه‌شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۴، شماره ۶۹۴
صفحه آخر
۲۸

سارها

دکتر احمد پورنجاتی

زمستان بود

فصل خواب انسان بود!

درختان،

استوار ریشه ها بودند در اعماق،

دریغا، شاخه ها شان خشک، افسرده، غبارآلود!

صدای ساز ناکوکی درون شهر می پیچید،

سگی ولگرد گاهی زوزه سر می داد،

سکوت از ترس می لرزید،

طنین بغض می آمیخت با هر باد!

سگ و ساز و سکوت و بغض،

عجب خنیاگری کردند در «بیداد»!

زنی با یک قفس «سار» از میان تانک ها رد شد،

-کسی او را نمی پایید-

کمی آن سوتر از سرنیزه ها خم شد.

قفس را در فضای آسمان افراشت،

در بگشاد، بی تردید!

زمین لرزید!

و من دیدم: خیابان خیز برمی داشت،

فضای شهر را «کاغذ» مسخر کرد،

«کلام» از روزن هر خانه می بارید

و «دهقانی» که بذر آسمان می کاشت!

کسی از کس نمی پرسید: نامت چیست؟!

پدر، مادر، برادر یا تبارت کیست؟!

گلوها از هوای سرخ پر می شد،

نگاه مردمان برق تمنا داشت،

و «دهقان» بی شکیب و چست،

-پی درپی-

نهال دوستی می کاشت!

و من با چشم خود دیدم،

«تو» هم چون «من»،

یکی از «سار»ها بودی.