آرشیو دوشنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۵، شماره ۱۰۹۵
هفت و نیم
۵

نیم ساعت قبل از زلزله

آناهیتا کمالی

آنا وسط راهبندان پشت فرمان زل زده به نمایشگر رایانه دستی اش و عددی را که می بیند باور نمی کند. برای بار سوم اطلاعات ماهواره و لرزه نگار مرکزی و لرزه نگارهای مناطق دیگر را بررسی می کند و اعداد را در فرمولی که همان روز به عنوان پایان نامه دکترایش از آن دفاع کرده بود می گذارد و باز به همان عدد می رسد. یعنی بیست دقیقه دیگر.

اولین چیزی که به ذهنش می رسد تلفن است. اما نه در دانشکده و نه در موسسه، آدم به دردبخوری پیدا نمی کند. صداوسیما و پلیس هم که از قبل می شد حدس زد چه جوابی می دهند. به همسر و مادر و تنها خواهرش و بعد به استاد راهنما و چندتا از دوستان و همکارانش خبر می دهد که در فرصت باقیمانده خود را به یک فضای باز برسانند و به همه کسانی که می شناسند و می توانند خبر بدهند، اما از لحن ها متوجه می شود که غیر از همسرش کسی حرفش را باور نمی کند.

به ردیف بی پایان سواری های جلویش که خیس و بی حرکت ایستاده اند نگاه می کند و به راننده های کنارش که یکی خود را در آینه برانداز می کند و به صورتش پودر می زند و دیگری بادکنکی را برای بچه اش باد می کند.

حتی اگر هم باور کنند، هیچ کاری نمی توانند بکنند.

آنا فرمان را محکم گرفته و با ناخن شستش روی آن خط های عمیق می اندازد.

فکری به سرش می زند، بهترین کاری که می تواند بکند این است که یک متن بنویسد و برای همه بفرستد تا هم به استاد راهنمای احمقش ثابت بشود که تئوری اش درست بوده وهم به سوزان بفهماند که در شش هفت دقیقه می تواند داستان کوتاهی بنویسد که خیلی بهتر و حرفه یی تر از داستان های روده سگی و بی سروته او باشد. یک داستان خوب در هفت دقیقه، کاری که حتی همینگوی هم نمی توانست بکند. داستانی به نام «نیم ساعت قبل از زلزله».