آرشیو پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۳۸۶، شماره ۶۱۲۴
رنگین کمان
۷

ماجراهای من و سایه ام (3)!

پدرام کریمی

1- دست منو گرفته بود و می کشید... بهش گفتم عجب سایه پررویی هستی! اصلا به توچه ربطی داره من درس ومشق دارم؟... بچه ها تو کوچه منتظرم هستن، امروزیه مسابقه حساس داریم...!

2- بالاخره من پیروزشدم، البته فقط درمقابل سایه ام! چون مسابقه رو یک برهیچ باختیم...شب که رفتم خونه به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابیدم، کی صبح شد و کی سرکلاس رفتم...؟ بالاخره من پیروزشدم، البته فقط درمقابل سایه ام! چون مسابقه رو یک برهیچ باختیم...شب که رفتم خونه به قدری خسته بودم که نفهمیدم کی خوابیدم، کی صبح شد و کی سرکلاس رفتم...؟

3- نزدیک زنگ خونه آقای ادیبی یادش افتاد باید تکالیف بچه ها رو نگاه کنه...همه بچه ها تکالیف خودشون رو انجام داده بودند. جز... جز... بله جز من! آقا گفته بود اگه یکباردیگه ببینه تکالیفم را انجام نداده ام اخراجم می کنه و باید با والدین و... وا مصیبتا...!

4- ای کاش به حرف سایه ام گوش کرده بودم... ای کاش اول تکالیفم رو انجام می دادم و بعد به فکربازی می افتادم... ای کاش... تو همین فکرا بودم که آقای ادیبی بالای سرم رسید...

5- ناگهان صدای زنگ مدرسه تو فضا پیچید... آقای ادیبی گفت؛ عجیبه چرا امروز زنگ رو زود زدن؟ ... بچه ها ازجاشون بلند شدن و کلاس به هم ریخته بود، آقای ادیبی با صدای بلند گفت؛ بچه ها ادامه تکالیف رو فردا می بینم.

6- تازه فهمیدم چرا زنگ مدرسه زودترخورد... سایه ام که ازپشیمونی من باخبرشده بود این کارو کرده بود...البته من هم دیگه از اون روزهیچ وقت بازی رو به انجام تکالیف مدرسه ترجیح نمی دم.