آرشیو چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۷، شماره ۶۴۵۵
شعر و ادب
۱۹

آرزوی دراز

دل غافل به خود طول اهل بسیار می پیچد

چو کرم پیله تا زنده است بر خود تار می پیچد

خجالت بیشتر از عذر بدتر از گنه دارم

به خود تسبیح من از شرم استغفار می پیچد

ز منصب چون یکی افتد بزرگان می شوند آگه

چو غلطد لخت کوهی ناله در کهسار پیچد

تواضع های دشمن در عقب سرگشتگی دارد

ره پر خم عنان سیل بی زنهار می پیچد

ز گرد غم به لب تا می رسد از ناتوانی ها

نفس در سینه ام چون مار بر دیوار می پیچد

طلایی می شود چون شمع نوک خامه مانی

شبیهش را به سر تا گیسوی زر تار می پیچد

بزرگ سفله پرور خوار می سازد عزیزان را

رگ یاقوت بر یاقوت از کهسار می پیچد

بود چون مار دست آموز کردار بد ظالم

که در آخر به دست و پاش بی زنهار می پیچد

گرفتار تو را چون جوهر شمشیر از حیرت

سخن از ناتوانی بر لب اظهار می پیچد

فلک از پرده می آرد برون راز نهانش را

در آن روزی که بر یکدیگر این طومار می پیچد

نجیب امشب رگ جان که شد پیوند با زلفش

که دل در سینه ام می پیچد و بسیار می پیچد

نجیب کاشانی

«شاعر قرن یازدهم»