آرشیو شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۸، شماره ۱۹۴۰۷
مدرسه
۹

غروب ها

نمی دونم چرا بعدازظهرها غروب که می شه جلوی درب کوچه که می رم دلم می گیره و می خوام برگردم داخل خونه و تا شب کوچه رو نبینم. وقتی یادم می افته که غروب ها جلوی درب کوچه می ایستادم تا اومدن پدر رو زودتر از همه ببینم ته دلم می لرزه و بغض غریبی توی قلبم لونه می کنه. اونو می بوسیدم و میوه ها رو از دستش می گرفتم و دوان دوان به سمت اتاق می رفتم و وقتی بابا می اومد تو اتاق دورش می چرخیدم و به جیب هایش اشاره می کردم. پدر که گویی می دانست مثل همیشه به دنبال چی هستم دستش را داخل جیب کتش می کرد و شکلات های مغزدار و کاکایی خوشمزه رو از تو جیبش درمی آورد و می ریخت توی دامنم. ذوقی که تو اون لحظه می کردم دیگه هیچ وقت نتونستم حسش کنم. نمی دونم چرا دیگه هندونه های شب یلدا رو دوست ندارم. نمی دونم چرا دیگه کیک خامه ای های سر کوچمون هم اون مزه رو ندارند.وقتی پدر رفت همه چیزا بدمزه شدن تازه آدم ها هم یک جور دیگه شدند. معلم ما گفته بود اونهایی که رفتند پیش خدا از اون بالاما رو می بینند و من می دانم پدر تو مرا می بینی. پس پدر روزت مبارک،روزت مبارک!