جوان بهشتی
روزی حضرت موسی علیه السلام در مناجاتی عرض کرد: خدایا! از تو می خواهم که همنشین مرا در بهشت به من بنمایی تا او را بشناسم. در این هنگام جبرئیل نازل شد و گفت: ای موسی! خدای مهربان می فرماید: همنشین تو در بهشت، فلان مرد قصاب است.
قصاب گفت: میهمان، حبیب خداست. بفرمایید، خوش آمدید!
جوان، میهمان را به خانه برد و غذایی آماده ساخت. در کنار اتاق، تختی قرار داشت و پیرزنی بسیار نحیف در آن آرمیده بود. دستان پیرزن را شست و سپس از غذایی که آماده کرده بود، لقمه در دهانش گذاشت تا سیر شد. دوباره پیرزن را روی تخت خواباند. در آن هنگام پیرزن دهانش را حرکت داد و سخنی بر زبان آورد، اما موسی نتوانست بشنود.
جوان گفت: او مادر من است و چون دستم از مال دنیا تهی است، نمی توانم برایش خدمتکاری بگیرم تا از او پرستاری کند. از این رو، خودم کارهایش را انجام می دهم.
قصاب گفت: هر بار که مادرم را تمیز می کنم و غذا به او می خورانم، در حقم دعا می کند. می گوید: خدا تو را ببخشد و همنشین حضرت موسی علیه السلام در بهشت قرار دهد.
موسی علیه السلام گفت: ای جوان، به تو بشارت می دهم که خداوند، دعای مادرت را مستجاب فرموده است، زیرا من موسی هستم و جبرئیل مرا از این موضوع آگاه ساخته است.