آرشیو سه‌شنبه ۲۴ آذر ۱۳۸۸، شماره ۴۳۸۷
زندگی کبود
۱۴

شوخی هولناک

رضا ک

دانشجوی سال سوم تئاتر بودم. بیشتر بچه های خوابگاه که خانه شان به تهران نزدیک بود پنجشنبه ها به شهرستان می رفتند و شنبه ها بازمی گشتند. آن روز من و یکی از همکلاسی ها در خوابگاه تنها بودیم. او به گریم علاقه زیادی داشت. در اتاق کناری مان هم دانشجویی به نام ساسان تنها مانده بود، او یکی از بچه های رشته نقاشی بود. آن شب مهرداد خواست که صورتم را گریم کند. من هم چون کار خاصی نداشتم، پذیرفتم. حدود یک ساعت گذشت تا گریم صورتم تمام شد. او از چهره من یک هیولاساخته بود.

مهرداد با شیطنت همیشگی خواست تا برای خنده ساسان را بترسانیم. به هر ترتیبی بود راضی شدم. به آرامی از در اتاق بیرون رفتم. در اتاق ساسان باز بود. او پشت به در نشسته بود و طرح هایی را به مقوا می چسباند.

صدای پای من را که شنید عقب را نگاه کرد بلافاصله پشت دیواری پنهان شدم. او برای اطمینان از در بیرون آمد و من با فریاد وحشتناکی از او استقبال کردم.

ساسان شوکه شده و قادر به حرف زدن نبود. چشمانش به من خیره مانده بود. ترسیدم، مهرداد هر چه به صورت ساسان زد فایده نداشت. اورژانس را خبر کردیم و بالاخره در میان دلهره ما ساسان از شوک خارج شد. از کرده خود پشیمان شدم. از او عذرخواهی کردم و از آن به بعد متوجه شدم که هرگز دست به شوخی هایی اینگونه که باعث ترس و وحشت دیگران می شود، نزنم.