آرشیو دوشنبه ۵ بهمن ۱۳۸۸، شماره ۴۴۲۰
صفحه آخر
۲۸

سلوک باران

محمدرضا رنجبر

عصا، مادرزاد عصا نبود. شاخه ای بود سبز و خرم و نه در دست این و آن، بلکه بالای درخت بود و پربرگ و رو به رشد و چشم نواز، اما بیچاره از درخت که اصل او بود و هستی خود را از او داشت برید یا بریده شد و از آن پس، روز به روز خشک و خشکیده تر شد و چه زخم ها که از اره ها و رنده های نجاران دید و چشید و برای همیشه آلت دست و سرافکنده شد و به دست آدم های ناتوان و بیمار افتاد و همواره تحت فشار آنها قرار گرفت و عاقبت الامر هم یا خواهد شکست یا خواهد سوخت و یا از دور خارج شده و به دور افکنده می شود. ما آدم ها هم چیزی شبیه شاخه هاییم و آنچه داریم از خداست و تا با خداییم سبزیم و شاداب و پرطراوت و زنده ایم و پیوسته در حال رشد و روز به روز نیرومندتر و در یک سخن هر روزمان بهتر از دیروز خواهد بود.

اما اگر خدای ناکرده اهل گناه و عصیان شویم سرگذشت عصا سرنوشت ما خواهد شد، یعنی خشک می شویم و آلت دست می شویم و هر روز در دست کسی می افتیم آن هم کسانی که: فی قلوبهم مرض، یعنی بیمار دل اند و چه فشارها و استرس ها و اضطراب ها که باید متحمل شد و دم هم برنیاورد، ذلیل می شویم و خوار وسرافکنده و روز به روز شکسته تر و آسیب پذیرتر و عاقبت هم در کام آتش خشم خدا برای همیشه خاک و خاکستر می شویم. پس هرچه هست در ارتباط با خداست و هیچ چیز برای انسان جای خدا را پرنمی کند. حافظ چه زیبا می گفت:

باده و مطرب و می جمله مهیاست ولی عیش بی یار مهنا نشود یار کجاست

یعنی اگر خدا نباشد هیچ لذتی جای او را پرنمی کند.

یا من یکفی من کل شیء و لایکفی منه شیء

ای خدایی که جای همه چیز را پر می کنی اما هیچ چیز جای تو را پر نمی کند.